تنها بوديم
رو به جنگلِ بيپايان
پياده ميرفتيم
من و همان بيوهي بينظيرِ بارانپوش.
آورده بود رهايش كند
ميگفت: پيِ جُفت است.
خيلي وقت است ديگر نميخواند.
مِه مانده بود به كوه
من داشتم حرف ميزدم
داشتم پُشتِ سر شاعري بزرگ
غيبت ميكردم:
بزرگ است، بينظير است، جادوگر است،
من حسوديام ميشود گاهي،
احوال عجيبي دارد اين آدم،
اهل اينجا نيست،
از دوستانِ شيرازيِ ماست،
گاهي هست، گاهي نيست
گاهي ميرود، گاهي ميآيد سر به سرم ميگذارد.
شبِ پيش آمد خوابم، يك مشت سكهي ساساني برايم آورده بود،
با عطرِ خوش باغي روشن
و چند حبه نبات
و كلماتي ساده، كلماتي آرام، كلماتي ...
از همين كلماتِ معموليِ دلنشين،
گفت براي تو آوردهام،
گفت خاتَمِ خالص است
خاتمِ فيروزهي بواسحاقي ...!
به جنگل رسيده بوديم.
پرنده رفته بود بالاي صخرهي خيس،
ميخواست بخواند انگار،
اما چيزي يادش نميآمد.
قفس خالي بود روي خزهها
و دنيا خلوت بود،
و خنكا، خنكايِ خوشِ علف،
و ظريف بود او
به اندازه و دُرُست،
ولرم، تشنه، واژهپَرَست،
تسليم و ترانهخواه،
رودي
كه از دو تپهي قرينه آغاز ميشد،
ميآمد به گردابِ عسل ميرسيد،
پايينتر
شكافِ گندم و پروانهي بخواه.
تازه داشت سپيده سرميزد،
بلبل، هي بلبلِ كوهي ...!
خانهام، در خانه نشستهام،
كتري كهنه
روي اجاق است هنوز، روشن!
دستِ راستم روي ديوار
راهيست انگار
به ديوارِ بيدليلِ بعدي نميرسد.
چراغ مطالعه، چند مطلبِ مهيا،
مداد، كبريت، و كلماتي رها شده روي ميز.
ساعت،
پنج و نيمِ بامداد است،
هنوز بيدارم،
چيزي دارد دور و بَرِ سَرَم
سايه ميآورد
روشنايي ميبَرَد
كاري دارد حتما،
هوايِ حرفِ تازهاي شايد
شهودِ نوشتنِ چيزي شايد
تولدِ بيگاهِ ترانهاي شايد.
نگاه ميكنم،
خير است پرندهاي
كه آمده روي بندِ رختِ همسايه نشسته است.
حوصلهي برخاستن و دَمكردنِ چاي در من نيست.
از خودم ميپرسم:
پس كي خسته خواهي شد؟
اينجا
لابهلايِ شب و روزِ اين همه مثلِ هم
چه ميكني، چه ميخواهي، چه ميگويي؟
وَهم، وَهمِ واژه، واژه، واژه ...
بس است ديگر!
زنجير از پيِ زنجير اگر بوده
بسيار گسستهاي،
حرف از پيِ حرف اگر بوده
بسيار شنيدهاي،
درد از پيِ درد اگر بوده،
بسيار كشيدهاي.
ديگر چه ميخواهي از چند و چون چيزي
كه گاه هست و گاه نيست.
همين جا خوب است
همين كُنجِ بيپيدايي كه نشستهاي خوب است.
نگاه كن،
روي بندِ رختِ همسايه
زيرپوشِ زنانهاي جاي پرنده را گرفته است.
دويدنِ بيپايانِ يكي نقطه بر قوسِ دايره.
تا كي؟
باز بايد بيدار شوم، بشنوم، ببينم، باور كنم.
باز بايد براي ادامهي بيدليلِ دانايي
تمرينِ استعاره كنم.
همه براي رسيدن به همين دايره
از پيِ دايره ميدوند.
هي نقطهي مجهول!
مرارتِ مسخره!
مضمونِ بيدليل!
تا كي؟
ميز كارم غبار گرفته است
رَختهاي روي هم ريخته را نَشُستهام
روياهاي بيموردِ آب و ماه و ستاره به جايي نميرسند،
شب همان شب وُ
روز همان روز وُ
هنوز هم همان هنوز ...!
من بدهكارِ هزار سالهي بارانم،
آيا كسي ليوانِ آبي دستِ من خواهد داد؟
"روزي، جايي، سرانجام
به هم خواهيم رسيد."
سلسله جبالِ ماچوپيچو
به بلنديهاي دماوند
چنين نوشته بود.
دماوند غمگين بود
دماوند به ماچوپيچو نوشت:
"دير است ديگر، دوستِ من!"
و دماوند
رو به روستايِ پايينِ دره راه افتاد،
هقهقِ يتيمِ كتكخوردهاي شنيده بود.
مادرم ميگويد:
آن سالها هر وقت آب ميخواستي
ميگفتي: ماه!
هر وقت ماه ميخواستي
ميگفتي: آب!
آب
استعارهي نخستينِ خوابهاي من بود،
و ماه
كه هنوز هم گاهي
كلماتِ عجيبي از اندوهِ آدمي را
به يادم ميآورد.
حالا
اين سالها
فقط پير، فقط خسته، فقط بيخواب،
فقط لحنِ آرمِ آموزگاري را به ياد ميآورم
كه دارند از بلندگويِ دبستانِ سعدي آوازم ميدهد:
سيدعلي صالحي، كلاسِ اولِ الف!
يادت بخير پيامبرِ گمنامِ نان و كتاب!
پيشبينيِ عجيبِ تو درست درآمد:
من شاعر شدم!
شبِ اول:
عروسكش را هم با خودش بُرده بود،
دخترِ كمسن و سالِ حجلهي مجبور.
شب دوم:
بيوهي بازمانده از هجرتِ هفتم
درگاهِ خانه را محكم
كلون ميكند،
وقتِ غروب
رَدِ پايِ مردي بر برف ديده بود.
شب سوم:
سه ماه و دو روز است
نوهي كوچكش را نديده است مادربزرگ،
دوباره به حضرتِ حافظ نگاه ميكند،
راهِ خراسان خيلي دور است.
گفت برميگردم،
و رفت،
و همهي پُلهاي پشتِسرش را ويران كرد.
همه ميدانستند ديگر باز نميگردد،
اما بازگشت
بيهيچ پُلي در راه،
او مسيرِ مخفيِ بادها را ميدانست.
قصهگوي پروانهها
براي ما از فهمِ فيل وُ
صبوريِ شتر سخن ميگفت.
چيزها ديده بود به راه وُ
چيزها شنيده بود به خواب.
او گفت:
اشتباه ميكنند بعضيها
كه اشتباه نميكنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها كه بعضي به دريا ميرسند
بعضي هم به دريا نميرسند.
رفتن، هيچ ربطي به رسيدن ندارد!
او گفت:
تنها شغال ميداند
شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است.
ما با هم بوديم
تا ساعتِ يك و سي و دو دقيقهي بامداد
با هم بوديم،
بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت:
كوروش پسرِ ماندانا و كمبوجيه
پيشاپيشِ چهارصدهزار سربازِ پارسي
به سوي سَدِ سيوَند راه افتاده است.
بايد بروم
فقط من مسيرِ مخفيِ بادها را بَلَدم.
برو!
فعلا دارم به همين سنجاقكِ خفته
بر چينِ پرده نگاه ميكنم.
برو!
تو را نخواهم نوشت،
دست از سَرَم بردار، برو!
خرداد هم تمام شد،
بچهها دارند از آخرين امتحانِ سال
به خانه برميگردند.
پايينِ كوچه
زيرِ خنكايِ درختِ پير
خوابِ دوچرخه و بستني ميبيند
كودكِ فالفروش.
حالا هي بگو پرده
بگو سنجاقك
بگو كيميا
بگو كلمه!