دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۱ ۲۹ بازديد
بيدِ بالايِ پونهزار
پُر از شكوفهي هلو شده بود،
چشمه بوي مادهگرگِ درهي ماه ميداد،
بوي كُندُر سوخته ميآمد.
نگاه كردم،
از قوسِ طاقيِ آبنوس
بارش بيپايانِ پروانه پيدا بود،
عبداله بالاي رنگينكمانِ بزرگ
پيِ پستانِ باران ميدويد،
هوا جورِ عجيبي خوش بود،
و چيزهاي ديگري حتي ...!
يادم نمانده است.
مادرم داشت بر درگاهِ گريه
دعا ميكرد،
براي شفايِ كاملِ من و خواهر كوچكترم
دعا ميكرد.
تب، تب حصبه
برادرم عبداله را كشته بود.