بلبل كوهي

مشاور شركت بيمه پارسيان

بلبل كوهي

۳۰ بازديد
 

تنها بوديم
رو به جنگلِ بي‌پايان
پياده مي‌رفتيم
من و همان بيوه‌ي بي‌نظيرِ باران‌پوش.


آورده بود رهايش كند
مي‌گفت: پيِ جُفت است.
خيلي وقت است ديگر نمي‌خواند.


مِه مانده بود به كوه
من داشتم حرف مي‌زدم
داشتم پُشتِ سر شاعري بزرگ
غيبت مي‌كردم:
بزرگ است، بي‌نظير است، جادوگر است،
من حسودي‌ام مي‌شود گاهي،
احوال عجيبي دارد اين آدم،
اهل اينجا نيست،
از دوستانِ شيرازيِ ماست،
گاهي هست، گاهي نيست
گاهي مي‌رود، گاهي مي‌آيد سر به سرم مي‌گذارد.
شبِ پيش آمد خوابم، يك مشت سكه‌ي ساساني برايم آورده بود،
با عطرِ خوش باغي روشن
و چند حبه نبات
و كلماتي ساده، كلماتي آرام، كلماتي ...
از همين كلماتِ معموليِ دلنشين،
گفت براي تو آورده‌ام،
گفت خاتَمِ خالص است
خاتمِ فيروزه‌ي بواسحاقي ...!


به جنگل رسيده بوديم.
پرنده رفته بود بالاي صخره‌ي خيس،
مي‌خواست بخواند انگار،
اما چيزي يادش نمي‌آمد.
قفس خالي بود روي خزه‌ها
و دنيا خلوت بود،
و خنكا، خنكايِ خوشِ علف،
و ظريف بود او
به اندازه و دُرُست،
ولرم، تشنه، واژه‌پَرَست،
تسليم و ترانه‌خواه،
رودي
كه از دو تپه‌ي قرينه آغاز مي‌شد،
مي‌آمد به گردابِ عسل مي‌رسيد،
پايين‌تر
شكافِ گندم و پروانه‌ي بخواه.


تازه داشت سپيده سرمي‌زد،
بلبل، هي بلبلِ كوهي ...!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد