دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۱ ۳۰ بازديد
گفت برميگردم،
و رفت،
و همهي پُلهاي پشتِسرش را ويران كرد.
همه ميدانستند ديگر باز نميگردد،
اما بازگشت
بيهيچ پُلي در راه،
او مسيرِ مخفيِ بادها را ميدانست.
قصهگوي پروانهها
براي ما از فهمِ فيل وُ
صبوريِ شتر سخن ميگفت.
چيزها ديده بود به راه وُ
چيزها شنيده بود به خواب.
او گفت:
اشتباه ميكنند بعضيها
كه اشتباه نميكنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها كه بعضي به دريا ميرسند
بعضي هم به دريا نميرسند.
رفتن، هيچ ربطي به رسيدن ندارد!
او گفت:
تنها شغال ميداند
شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است.
ما با هم بوديم
تا ساعتِ يك و سي و دو دقيقهي بامداد
با هم بوديم،
بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت:
كوروش پسرِ ماندانا و كمبوجيه
پيشاپيشِ چهارصدهزار سربازِ پارسي
به سوي سَدِ سيوَند راه افتاده است.
بايد بروم
فقط من مسيرِ مخفيِ بادها را بَلَدم.