دشنام ميشنود چنارِ پير،
باد، بادِ بازيگوش ميآيد و ميگذرد.
چرا چنار پير دشنام شنيده است؟
چنار پير از چه كسي دشنام شنيده است؟
خارپشتِ خسته ميگويد:
من ميدانم
اما به كسي نخواهم گفت.
آيا چلچلهي كور ميداند
كه فقط سپيدهدم وقتِ خواندن است؟
پارههيزمِ پير
كنارِ شومينه
از كبريتِ سوخته ميپرسد:
پس كي بهار خواهد شد؟
خارپُشتِ خسته ... خَم شد
رخسار خود را در آب ديد،
و به ياد آورد كه نام كوچكش
هرگز گُلِ نرگس نبوده است.
بيوقت ميخواني خروسِ سَحَري
چاقوي كهنه
بيدار است هنوز.
(از آشپزخانه
همهمهي عجيبي ميآمد.
قابلمه، كِتري، قندان و مَلاقه
براي چاقو نقشه كشيده بودند.)
عجب ...!
(دست بردار ... برادر!
رَدِ پايت را پاك نكن،
تا آخرِ دنيا برف است.)
خروس آرام گرفته بود
اشياءِ خانه از تاريكي ميترسيدند،
پسين بود
نه سپيدهدم، نه صبح، نه سحرگاه.
باورش دشوار است،
چاقو
داشت دستهي خودش را ميبريد.
شبپره
تمامِ شب دعا ميكرد
بلكه ماه بخوابد.
البته منظوري نداشت
فقط دلش ميخواست ماه بخوابد،
ماه هم خوابيد.
شبپره باز دعا كرد
بلكه ماه بيدار شود.
البته هيچ منظوري نداشت
فقط دلش ميخواست ماه بيدار شود،
ماه هم بيدار شد.
در اين دنياي دَرَندَشت
هر چيزي به نحوي بالاخره زندگي ميكند.
باران كه بيايد
بيد هم دشمنيهاي خود را با اَرّه
فراموش خواهد كرد.
حالا بيا دعا كنيم
بلكه ماه ...
لابهلاي هزار جفت كفشِ ميهمان
يك جفت دمپاييِ پُرگو
داشتند از بازگشتِ سندباد بحري
قصه ميگفتند.
خانه پُر از همهمه بود:
حرف، حرف، حرف ...!
آن شب
آخرين كشتي قاهره
براي بُردنِ سقراط آمده بود.
كرايتون گفت
ممكن است بين راه باران بيايد.
روزنامهها نوشته بودند
عدهاي در بندرِ بنارس
هنوز هم
شربتِ شوكران ميفروشند.
سقراط گفت:
حيرتا ... مردماني كه من ديدهام،
ديروز با گرگ گفتوگو ميكردند،
امروز با چوپان!
پس چراگاهِ بزرگِ پَرديسان كجاست؟
دمپاييها داشتند براي خودشان قصه ميگفتند.
دمپايي پاي راست گفت:
امشب ماه خيلي غمگين است،
به همين دليل
آب از آب تكان نخواهد خورد.
دمپايي پاي چپ گفت:
آرامتر حرف بزن دوستِ من
من به اين كفشهاي واكسزده مشكوكم!
به چه ميخندي پستهي پاييزي؟
به زودي آن خبر سهمگين
به باغ بيآفتاب اين ناحيه خواهد رسيد.
خيلي وقت است
كه نطفهي ني را
به زهدانِ بيشه كُشتهاند.
باورت اگر نميشود
نگاه كن
دُرناها دارند بيخواب و بيدرخت
رو به مزارِ ماه ميگريزند.
اينجا ماندنِ ما بيفايده است،
من فانوس را برميدارم
تو هم كبريت را فراموش نكن!
هفت جوجه
در يكي آشيانهي مشترك،
چهارتاشان چلچله
دوتاشان بلبل
يكيشان كلاغ.
بَم، باران، ستاره،
هفتمِ دي ماهِ يكي از همين سالهاي زلزله.
من و فريبرز و سه دوستِ ديگر
زير چادر نشستهايم.
نگاه ميكنم
چيزي گوشهي گليمِ كهنه ميدرخشد.
جامهها، پردهها و پيراهنهاي بسيار دوخته است،
اما خود هنوز برهنه، برهنهي كامل است:
سوزنِ بازمانده از كارِ شبانهي زن.
ميروم ببينم جوجهها خوابيدهاند يا نه؟
پاسبان خواب است.
گنجشكهاي بالاي باغ
براي عقابِ مُرده
عَزا گرفتهاند.
گوش كن دوستِ من!
او كه شمشيرش به اَبر ميرسد،
در زندگي هرگز هيچ گُل سرخي نبوييده است.
بگذار بخوابد،
براي شكارِ ماه آمده است،
فردا صبح
با پوتينهاي پاره
به خانه باز خواهد گشت.
گنجشكها
ماه را دوست ميدارند.
فردا صبح
از هر كدامِ شما پرسيد چه خبر؟
بگوييد
روز آمد و ماه را با خود بُرد.
تنها پيراهنِ تو ميداند
آنجا
چه رازي از لذتِ ليمو خواب است.
آيا دخترانِ پرتقالچين ميدانند
سه پنجشنبه مانده به آخرِ پاييز
عروسي باغ است؟!
زير درختِ سپيدار،
خواب ميديد
معلمِ جوانِ دهكده.
آن سو تر
انبوهِ زائران
به جانبِ فانوسِ روشنِ بالاي كوه ميرفتند.
دختري ميانِ دخترانِ پرتقالچين
براي معلمِ جوان
نان و سرشير و پتو آورده بود.
نوميد، كلافه، سرگردان،
جهان را به جستوجويِ دليلي ساده
دشنام ميدهم.
آيا هزار سال زيستن
از پيِ تنها يكي پرسشِ ساده كافي نيست؟
نوميد، كلافه، سرگردان،
همه، همهي ما
در وحشتِ واژهها زاده ميشويم
و در ترسِ بيسرانجامِ مُدارا ميميريم.
جدا متاسفم!
نعلِ باژگون در آتش،
اسبِ مُرده بر آخور.
پيرمردِ درشكهچي
در بازارِ مسگران
پي كسي به اسم يعقوب ميگشت.
ميگفت از راهِ دوري آمدهام
ميگفت اهلِ زَرَنجِ سيستانم.
بازار بسته شد
مردم رفتند
شب بود ديگر.
پيرمرد گفت:
توفانِ بزرگ آغاز خواهد شد
ني بزن پسرم!
بگذار آتشِ اين اجاق
خاكستر خود را فراموش كند.
اسب، مُرده
نعل، باژگون
توفان، در راه ...!