دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۱ ۲۹ بازديد
بيوقت ميخواني خروسِ سَحَري
چاقوي كهنه
بيدار است هنوز.
(از آشپزخانه
همهمهي عجيبي ميآمد.
قابلمه، كِتري، قندان و مَلاقه
براي چاقو نقشه كشيده بودند.)
عجب ...!
(دست بردار ... برادر!
رَدِ پايت را پاك نكن،
تا آخرِ دنيا برف است.)
خروس آرام گرفته بود
اشياءِ خانه از تاريكي ميترسيدند،
پسين بود
نه سپيدهدم، نه صبح، نه سحرگاه.
باورش دشوار است،
چاقو
داشت دستهي خودش را ميبريد.