رساله عشق

مشاور شركت بيمه پارسيان

رساله عشق

۲۹ بازديد
 

لابه‌لاي هزار جفت كفشِ ميهمان
يك جفت دمپاييِ پُرگو
داشتند از بازگشتِ سندباد بحري
قصه مي‌گفتند.


خانه پُر از همهمه بود:
حرف، حرف، حرف ...!


آن شب
آخرين كشتي قاهره
براي بُردنِ سقراط آمده بود.
كرايتون گفت
ممكن است بين راه باران بيايد.


روزنامه‌ها نوشته بودند
عده‌اي در بندرِ بنارس
هنوز هم
شربتِ شوكران مي‌فروشند.
سقراط گفت:
حيرتا ... مردماني كه من ديده‌ام،
ديروز با گرگ گفت‌وگو مي‌كردند،
امروز با چوپان!
پس چراگاهِ بزرگِ پَرديسان كجاست؟


دمپايي‌ها داشتند براي خودشان قصه مي‌گفتند.
دمپايي پاي راست گفت:
امشب ماه خيلي غمگين است،
به همين دليل
آب از آب تكان نخواهد خورد.
دمپايي پاي چپ گفت:
آرامتر حرف بزن دوستِ من
من به اين كفش‌هاي واكس‌زده مشكوكم!


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد