آمادهي رفتنام
چشم به راهِ كسي نخواهم ماند.
خيلي وقت است
چمدانِ رنگورفتهي خود را بستهام،
چمدانِ خُردوريزِ بعضي روياها را ...!
تا حركتِ قطار
كمي فرصت هست.
همين جا
كُنجِ مايل به مشرقِ نور ... خوب است،
دارم با بعضي كلماتِ ساده
كَلَنجار ميروم.
سنگريزهي رنگيني روي ميز
شبيهِ انعكاسِ عطارد است.
برادرم از مَرغا
برايم ماه و پونه و فلفل فرستاده است.
گاه رخسارِ مادرم را
روي ديوارِ روبهرو ميبينم:
خسته، كهنسال، باهوش وُ پابهراه،
نگاهام ميكند:
"آرام بگير علي!
شبِ پيش ... پدرت خوابام آمد،
گفت بگو از دريا كناره بگير
از دريا كناره بگير!"
ميترسند
خيليها ميترسند،
پرنده از سنگپارهي پَرّان وُ
درخت از تكلمِ تَبر.
سنجاقك از علامتِ عنكبوت وُ
من از احتمالِ هر دروغي كه آدمي ...!
اينجا عدهاي بيدليل
بيدليل دشنامم ميدهند.
آنها ترسخوردهتر از خوابِ شب
خيال ميكنند
شب تا قيامت ... شب است.
راستش را بخواهي
همه ميترسند
مخصوصا من
كه از كندنِ پوستِ يك پرتقالِ رسيده!
چاقو در سرزمين من
علامتِ سربُريدنِ باد و كبوتر و درياست.
اينجا
نه صحبت از مُدارايِ شب است وُ
نه بحثِ بيموردِ مرگي
كه كمينكردهي كلماتِ ماست.
فقط در حيرتم از اين همه سنگپاره و تَبر
از اين همه عنكبوت و عذاب!
به من بگو
اينها
اينجا چه ميكنند
اينجا چه ميخواهند
چشم به راهِ كدام چراغ شكسته
سپيدهدمِ دانايان را دشنام ميدهند؟
خانهها، خيابانها، درها، ديوارها،
اينجا هر صبح و هر غروب
فراموشكارانِ خستهي سر به زير
ميآيند و آهسته از مسيرِ مشتركِ ما ميگذرند،
و باز از همان چيزهاي مثلِ هميشه حرف ميزنند،
حرف ميزنند كه بشنوند فقط چيزي،
حرف ميزنند كه باور كنند فقط چيزي.
من هم هستم
من هم با آنها هستم
من هم ميانِ همين گمشدگانِ بيگور
هي ميآيم صبحها و
هي ميروم به وقتِ غروب،
من هم دارم تاوانِ ترانههاي خودم را پس ميدهم.
حالا هزارههاست
كه سايههايي كه از وَهمِ گريه ميآيند
هر سپيدهدم بيدارم ميكنند،
خانهها، خيابانها، درها و ديوارها را
نشانم ميدهند
بعد دوباره چشمهايم را ميبندند
دستم را ميگيرند
ميگويند تو حق نداري داستان به دريارفتگان را به ياد آوري،
تو حق نداري از رگبارِ آب و آوازهاي آدمي سخن بگويي،
تو حق نداري ...!
نگاه ميكنم آهسته
آهسته از درزِ تاريكِ چشمبندِ تيره نگاه ميكنم،
سايهسار بعضي چيزها پيداست
بوي كاملِ سپيدهدم را ميفهمم
سه تا ستارهي بامدادي
پُشتِ پيرترين درختِ پايينِ كوه
حوصلهي شبِ خسته را سَر بُردهاند،
هنوز حرف ميزنند از تابيدنِ بيخيالِ ماه.
و بعد
اتفاقِ عجيبي ميافتد.
من هم ميدانم كه اتفاق عجيبي افتاده است،
و يقين دارم كه اتفاقِ عجيبي ...!
من هنوز پُشت به ديوارِ آجري
رُخ به رُخِ جوخهي جهان ايستادهام
من صداي رگبارِ آب و آوازهاي آدمي را شنيدهام.
آيا ادامهي بيدليلِ زندگي
دشوارتر از شنيدنِ دشنام نيست؟
من زندهام هنوز،
نگاه ميكنم، ميبينم، ميشنوم، حس ميكنم،
اين باد است،
باد ... انبوه و بيقرار ميوَزَد،
پُر از عطرِ آب و طعمِ پونهي تَر است.
از انتهايِ تنفسِ اتفاق
سوسويِ مخفيِ چيزي از جنسِ نور ميتابد،
شبحي شناور
سراسرِ بيشه را در وَهمِ شب شُسته است.
كساني از قفاي من ميآيند
لَمسِ فلز بر شقيقهام
پُر از هراسِ حادثه است،
هر لحظه ممكن است اتفاقي بيفتد.
حس ميكنم عدهاي انگار
با صداي سنج و تكبير و همهمه
از مراثيِ ماهِ مِه گرفته برميگردند.
اينجا كجاست، شما كيستيد
مرا كجا ميبريد؟
از خانهها دور افتادهام،
از خيابان، از در، از ديوارها ...!
تنها كبوترانِ كوهي ميدانند
نيلبكهاي بيشهي خيزران
چرا خاموشاند.
باد
چوپانِ بازيگوشِ بيحافظه
باز به گندمزارِ بلدرچين و چلچله
دروغ گفته است.
هيچ توفاني
در راه نيست!
پريانِ پَردهپوش
چشم به راهِ علامتِ فانوساند،
قرار است
زورقي از جنسِ بادام و ني
به ساحلِ آرامِ ارديبهشت بيايد.
آماده باشيد
راه ميافتيم،
پاروزنان از پُشتِ بركهي باد
سمتِ فراموشيِ اوقاتِ آب خواهيم رفت.
همهي راز علاقهي آدمي به آدمي
همين روياي سادهي رفتن وُ
بعد
بيخبر آمدنهاي هميشهي اوست.
حالا كمي آرامتر صحبت كنيد،
بادهاي بيراهِ سايهنشين
حسودند!
منتظرت ميمانم
هم از آن بيش
كه عبورِ ثانيه از هزارهي مرگ،
هم از آن بيش
كه تحملِ علف در بارشِ تگرگ.
منتظرت ميمانم
هم از آن بيش
كه شمارشِ بيحسابِ روز،
هم از آن بيش
كه چند و چونِ هنوز.
منتظرت ميمانم
ميمانم تا آفتاب از مغربِ معجزه برآيد وُ
تكلمِ حيرت از حلولِ درخت.
اينجا، گاهي، عدهاي
از هزارهي گورها برميخيزند
تا ما بازماندگانِ بيدليل را بگويند:
بو، بوي دروغ، بوي بَدِ دروغ
دنيا را گرفته است،
شما حواستان باشد، به سايه برگرديد، سكوت كنيد!
در حيرتام كه خداوند
چرا از آفرينشِ پروانه و شبنم پشيمان است،
اما از عقوبتِ آدمي هرگز!
چرا كلماتِ روشن خود را
به كُشتن ميدهيد،
دنيا پُر از علامتِ آهو
به جنگلِ دورِ بنفشه و شبنم است.
من از شما جدا خواهم شد
شما دروغ ميگوييد
شما كلماتِ روشنِ خود را
به كُشتن ميدهيد،
راهِ دُرُستِ رسيدن به سورهي صبح را نميدانيد،
فقط حرف ميزنيد.
من بايد بروم
بروم رو به پيالههاي پياپي بنشينم،
من از راه بنفشه به آهو خواهم رسيد
و دعا خواهم كرد
و باران خواهد آمد
و خيلي چيزها، خيلي چيزها ...!
پيالهي هفتم است اين،
بايد وضوي واژه بگيرم،
تمام ...!
انگار هزار سالِ پيش از اين بود
كه روزي روح بزرگ
از پسِ بوتههاي روشنِ ريواس
به اسمِ كوچكِ باران آوازم داد:
راهِ رسيدن به جادوي واژهها
زمزمهي مَزموراتِ مخفيِ من است،
من
تو را وكيلِ واژههايِ حضرتِ او خواهم خواند،
تا در غيابِ ذهنِ زَبور
ترنم از حيرتِ سنگ وُ
سحوري از سرانگشتِ ستاره ببارد.
و من
رازآلودهي آوازِ ماه و مُغان
تنها در تكلم تو روييدم
تا زن، تا زندگي، تا زَبور ...!
تكرار كن
مَرموزاتِ مرا تكرار كن!
فرشته در فرصتِ همين فهم ساده بود
كه از دعاي علاقه
به اورادِ آدمي رسيد.
من از عطرِ آهستهي هوا ميفهمم
تو بايد تازهگيها
از اينجا گذشته باشي.
گفتوگويِ مخفي ماه وُ
پردهپوشيِ آب هم
همين را ميگويند.
ديگر نيازي به دعاي دريا نيست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو كردهام
دنيا خيلي خوب است،
بيا!
علامتِ خانهبودنِ من
همين پنجرهي رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نيايي
پرده را نخواهم كشيد.