خانهها، خيابانها، درها، ديوارها،
اينجا هر صبح و هر غروب
فراموشكارانِ خستهي سر به زير
ميآيند و آهسته از مسيرِ مشتركِ ما ميگذرند،
و باز از همان چيزهاي مثلِ هميشه حرف ميزنند،
حرف ميزنند كه بشنوند فقط چيزي،
حرف ميزنند كه باور كنند فقط چيزي.
من هم هستم
من هم با آنها هستم
من هم ميانِ همين گمشدگانِ بيگور
هي ميآيم صبحها و
هي ميروم به وقتِ غروب،
من هم دارم تاوانِ ترانههاي خودم را پس ميدهم.
حالا هزارههاست
كه سايههايي كه از وَهمِ گريه ميآيند
هر سپيدهدم بيدارم ميكنند،
خانهها، خيابانها، درها و ديوارها را
نشانم ميدهند
بعد دوباره چشمهايم را ميبندند
دستم را ميگيرند
ميگويند تو حق نداري داستان به دريارفتگان را به ياد آوري،
تو حق نداري از رگبارِ آب و آوازهاي آدمي سخن بگويي،
تو حق نداري ...!
نگاه ميكنم آهسته
آهسته از درزِ تاريكِ چشمبندِ تيره نگاه ميكنم،
سايهسار بعضي چيزها پيداست
بوي كاملِ سپيدهدم را ميفهمم
سه تا ستارهي بامدادي
پُشتِ پيرترين درختِ پايينِ كوه
حوصلهي شبِ خسته را سَر بُردهاند،
هنوز حرف ميزنند از تابيدنِ بيخيالِ ماه.
و بعد
اتفاقِ عجيبي ميافتد.
من هم ميدانم كه اتفاق عجيبي افتاده است،
و يقين دارم كه اتفاقِ عجيبي ...!
من هنوز پُشت به ديوارِ آجري
رُخ به رُخِ جوخهي جهان ايستادهام
من صداي رگبارِ آب و آوازهاي آدمي را شنيدهام.
آيا ادامهي بيدليلِ زندگي
دشوارتر از شنيدنِ دشنام نيست؟
من زندهام هنوز،
نگاه ميكنم، ميبينم، ميشنوم، حس ميكنم،
اين باد است،
باد ... انبوه و بيقرار ميوَزَد،
پُر از عطرِ آب و طعمِ پونهي تَر است.
از انتهايِ تنفسِ اتفاق
سوسويِ مخفيِ چيزي از جنسِ نور ميتابد،
شبحي شناور
سراسرِ بيشه را در وَهمِ شب شُسته است.
كساني از قفاي من ميآيند
لَمسِ فلز بر شقيقهام
پُر از هراسِ حادثه است،
هر لحظه ممكن است اتفاقي بيفتد.
حس ميكنم عدهاي انگار
با صداي سنج و تكبير و همهمه
از مراثيِ ماهِ مِه گرفته برميگردند.
اينجا كجاست، شما كيستيد
مرا كجا ميبريد؟
از خانهها دور افتادهام،
از خيابان، از در، از ديوارها ...!
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۲ ۳۰ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد