من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

خاموش

۳۱ بازديد

 

اگَرَم خدا بخواهد به هواي عشق كويش
شب و روز آسمان را بزنم گره به مويش

چو سيه شود شبانه چه هراسي اي مسافر
كه شبق بميرد امشب همه از جلاي رويش

سر و پا شكسته‌ام بين كه بهاي تربت دل
همه دل اگر چه دريا، كه يكي حباب رويش

به اميد سايه داري، سر و سجده سايه‌ام شد
همه پيرهن بشويم، به نَمِ نسيم خويَش

تو چه خامشي به خانه، خبرت دهم خدا را
همه در سماع و چرخش زِهيِ هواي هويش

تو نگر كه در دواير، همه هستي و زمانه
هم از ابتداي زادن، عجبا دَوَد به سويش


ترانه ماه و پلنگ

۳۰ بازديد

 

چراغي در فلك، شعله به سوسو
پلنگ خسته را بستي به گيسو

چرا خوش خواندي از حال پريشون
كه ماه گُل داده در ابراي پنهون

بنال از بخت بد، در فصل تيمار
كه جاي گل نشسته بوته‌ي خار

مگه عشق، غير از اين معني نداره
كه دائم آسمون از خون بباره

بنال دريا كه دلدار مرده در خواب
پلنگ آشفته رفت و ماه،‌ بي‌تاب

كجا شد دوره دل‌هاي آرام
كه اين‌گونه شكسته طاقِ هر بام

خدايا معني دريا، كويره ...
بگو تا فصل ما زمزم نميره


سياوش در آتش

۳۴ بازديد

 

ز اَروَند رودِ رگِ جان من
تمامِ جهان بين كه ميدان من

صدا مي‌رسد اي نژاد امين
چه رفته است ديري بر اين سرزمين!؟

من از بُرج البرزِ بالا بلند
نگه كرده بر سوي ساحلْ سهند

كه اي قومِ درياي توفان من
نشايد نمود راز پنهان من

من آن ايلياتِ بريده سرم
كه خونين‌ترين پيرهن، بيرقم

سياوشْ صفت سوي دريا شدم
فسانه سرودم، ز فردا شدم

در اين تيره تابِ تب‌آلوده بال
نهان كرده آن دشنه در پيچِ شال

ميان در ميان، سينه‌ي سالها
كه تعبير خوش مرده در فال‌ها


مراثي

۲۹ بازديد

 

صداي مصيبت، صداي من است
چنينم كه آتش، همه ميهن است

ز پستان زخمي كه خون خورده است
به گهواره نوزادِ گُل مرده است

گرفته بغل در بغل از عذاب
دو خواهر در آغوش ظلمت بخواب

چراغ ستاره كه در خانه مرد
شقايق در آغوش پروانه مرد

چه كرد بايد اين زخمه‌ي بي‌قرار
نه پش مانده ماوا، نه پيش از فرار

چنين فاجعه كس نديده عيان
كجا بايدش، كو نجات جهان


چاه

۲۹ بازديد
 

نه چراغي براي ماندن وُ
نه چمداني كه سهمِ سَفَر ...!
تنها مي‌دانم
كه سپيده‌دَم
از تحملِ تاريكي زاده مي‌شود.


به همين دليل
دشنام‌ها شنيدم وُ
به روي خود نياوردم
تازيانه‌ها خوردم وُ
به روي خود نياوردم
نارواها ديدم وُ
به روي خود نياوردم
من داشتم به يك نيلوفر آبي
بالاي چينه‌ي قديميِ يك راه دور فكر مي‌كردم.
با اين همه ... مي‌دانم
سرانجام روزي از اين چاهِ بي‌چراغ برخواهم خاست
چمدان‌هاي شما را
از ايستگاه به خانه خواهم آورد
و هرگز به يادتان نمي‌آورم كه با من چه كرده‌ايد.


سپيده‌دَم از تحملِ تاريكي زاده مي‌شود،
آدمي از مدارا با مرگ!


محاصره

۲۸ بازديد
 

در خيمه‌ي عنكبوت
هرگز هيچ كسي
خوابِ پروانه نخواهد ديد.


چه عصرِ بي‌گاهي!
من هم آنجا بودم
در حلقه‌ي آن همه قُمري ترسو،
او
تنها گريزگاهي مي‌جُست
تا جانِ خويش را از هلهله‌ي ابلهانِ هوچي‌پَرَست
به دَر بَرَد.


هي ناگهانيِ بي‌گزند!
تو كجا و قُله‌ي دوردستِ آن همه هوا كجا؟
كنج به كنج
با زوزه‌ي هفت هزار گلوي بُريده
گاه مي‌ايستاد وُ
گاه از كمانه‌ي سُرب و ثانيه مي‌گذشت.


فراموش كن آذرباد!
سوگندِ سقراط كجا وُ
منتظرانِ گرسنه‌ي ما كجا؟


نمي‌خواست،
به قولِ شاملو نمي‌خواست، ورنه مي‌توانست
به طُرفه العَيني
ديده بر عقوبتِ آدمي ببندد وُ
دانايي را درو كند.


كوچه به كوچه
لنگان و شعله‌ور مي‌گذشت،
اما قُمريانِ قانع به يكي تُفاله‌ي نشخوار ... نمي‌گذاشتند.
ماه
ماهِ متواري آيا
از حلقه‌ي اين همه اَبرِ عقيم
خواهد گذشت؟


آذرباد
هي آذرباد!
جراحتِ بي‌شفاي استعاره كجا وُ
كجاوه‌ي كهن‌سالِ قاف كجا؟
مُرغان پير
مرغان پَرسه‌گَرد
مرغان خانگي
چون خود از خوابِ آسمان
خيري نديده‌اند،
ديدنِ يكي بيدار از اين همه خاموش را نيز
تحمل نخواهند كرد.


و من آنجا بودم
و من ديدم
چگونه يكي‌يكي پيش آمدند
منقار بر مُرده‌ي سيمرغ زدند
كه تا قفس به قناعت هست
قصه‌ي دورِ قُله‌ي بلند چرا ...!؟


مارپيچ

۳۱ بازديد
 

يك نفر در كوچه دارد داد مي‌زند:
نانِ خشكي
بخاري كُهنه
آلومينيوم
صندلي شكسته خريداريم.


پنجره باز است
از بالا مي‌پرسم:
كلمه، حرفِ مُفت، شعار و از اين قبيل چيزها هم مي‌خَري؟


ساعت سه و هفت دقيقه‌ي مرداد است
برف مي‌بارد
ماه آمده بالا
دارد به آفتابِ آلوده طعنه مي‌زند.
هوا
بدجوري دَم كرده است
كلمات خواب‌اند
يك عده راست مي‌زنند به پنج‌گاهِ بي‌خيال
يك عده چپ مي‌زنند از راستِ مايل به كج
يك عده هم خوش‌اند به كيفِ قافيه در خوابِ آب.
هي گنجشككِ اَشي‌مَشي
لبِ بامِ هر خانه‌اي نشستن همين است ديگر!
بابو، بابو، بابونه‌هاش
پََرپَرِ گُم
گُم به هواش
هي داداش ... يك هوا يواش!
خيلي وقت است
مزرعه را آب گرفته است
دهقانِ پير هم
پسر ندارد.
بيا برويم بَم فاتحه بخوانيم
بگو دست از روي دهان‌ام بردارند
مي‌خواهم حرف بزنم.
صياد رفته كنارِ آبِ رُكن‌آباد
قصاب رفته عطرِ آهو بياورد
آشپز رفته چاقوها را داده
يك شاخه گل سرخ گرفته آورده دارد حافظ مي‌خواند.
كسي مقصر نيست
براي رسيدن به ميدان آزادي
از شمال بيا
از جنوب بيا
خيابان انقلاب خيلي شلوغ است.
نانِ خشكي، بخاري كهنه، آلومينيوم، صندليِ شكسته خريداريم!


تفتيش

۲۹ بازديد
 

شما هم مي‌شناسيدشان:
همين بعضي‌هايِ بي‌حوصله
بعضي‌هاي نابَلَد ...!
بي‌خود و بي‌جهت
خيال مي‌كنند
درگاهِ اين خانه تا اَبَد
رويِ همين لنگه‌ي در به در مي‌چرخد.
آيا خاموشي باد
واقعا از ترسِ وزيدن است؟


حالا هي بگرديد
همه جا را بگرديد
اينجا جز كتاب و كلمه
چيزي نخواهيد يافت
كتاب‌هايي خاموش و
كلماتي روشن
كلماتي كوچك
كلماتي ساده ... كه من
با همين تور و ترانه از دهانِ دريا گرفته‌ام.


زير هشت

۲۹ بازديد
 

چرا بعضي‌ها
فرقِ ميان كاه و كلمه را نمي‌فهمند
بعضي‌ها
با دهان‌شان حرف مي‌زنند
با دهان‌شان مي‌بينند
با دهان‌شان مي‌شنوند
با دهان‌شان مي‌بلعند
و با دهان‌شان بالا مي‌آورند:
وِر ... وِر ... وِر ...!
حراف و آسوده مي‌آيند
حراف و بي‌خيال زندگي مي‌كنند
حراف و باحوصله مي‌ميرند.


بي‌خيال داداش!
همه‌ي ما مسافريم
فرصتِ فهميده‌ي ما هم
فقط همين چند دقيقه است.
يك عمر دنيا بر ما گريست
يك لحظه هم ما به دنيا بخنديم.


عجيب است
تنها او كه مخالف رودخانه شنا مي‌كند
به دريا خواهد رسيد!


راه آخر

۲۸ بازديد
 

رسيدن به خوابِ آرامِ نسترن آسان است
كافي‌ست
زخمه‌دارِ خارستان را فراموش كني،
همين!


من همه‌ي مُردگانِ اين هزاره را مي‌شناسم
جامه‌ها
ساعت‌ها
يادگاري‌ها
گوشواره‌ها
گفت‌وگوها
و راهي روشن كه به خوابِ آرامِ گُلِ سرخ مي‌رسد،
همه‌ي روزهاي هفته فقط يك روز است
همين امروز است.


و عصرِ هر پنج‌شنبه
زني بر بامِ بلندِ يكي از همين خانه‌ها مي‌آيد
رو به جنوبِ شرقيِ جهان مي‌ايستد
نام همه‌ي مردگانِ ما را
يكي يكي مرور مي‌كند تا به اسمِ كسي از كسان خود مي‌رسد
و بعد
فردا صبح مي‌رود اوايلِ دربند
با سبدي سنگين
از چيزهايي كه براي فروش است انگار!
جامه‌ها
ساعت‌ها
يادگاري‌ها
گوشواره‌ها
و ... گاهي پيِ لكه‌ي كوچكي بر پيراهنِ رهگذران مي‌گردد:
چرا همه‌ي ما
از سرِ اتفاق زنده‌ايم هنوز!؟


آن‌ها كه غرقِ خوابِ آرامِ نسترن
از انتقامِ خاربُنِ خسته گذشتند
مثلِ ما خواهر داشتند
مادر داشتند
برادر داشتند
و پدري پير كه تمامِ عمر
دير به خانه برمي‌گشت.


دير به خانه برمي‌گشت
تا كسي گريه‌هاي مخفي او را
در زخمه‌زار خارستان به ياد نياورد.
هي راه ... راه ... راهِ آخرين
دلواپسِ شب و روزِ خستگان تا كي!؟