دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۲ ۳۰ بازديد
نه چراغي براي ماندن وُ
نه چمداني كه سهمِ سَفَر ...!
تنها ميدانم
كه سپيدهدَم
از تحملِ تاريكي زاده ميشود.
به همين دليل
دشنامها شنيدم وُ
به روي خود نياوردم
تازيانهها خوردم وُ
به روي خود نياوردم
نارواها ديدم وُ
به روي خود نياوردم
من داشتم به يك نيلوفر آبي
بالاي چينهي قديميِ يك راه دور فكر ميكردم.
با اين همه ... ميدانم
سرانجام روزي از اين چاهِ بيچراغ برخواهم خاست
چمدانهاي شما را
از ايستگاه به خانه خواهم آورد
و هرگز به يادتان نميآورم كه با من چه كردهايد.
سپيدهدَم از تحملِ تاريكي زاده ميشود،
آدمي از مدارا با مرگ!