من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

از جور زمان يك دل نشكسته نديديم

۳۰ بازديد

 

از جور زمان يك دل نشكسته نديديم

در خنده لبي غير لب پسته نديديم

 

پيمان تو با توبه گر امروز درست است

گو باش كه ما توبه ي نشكسته نديديم

 

در خانه گشوديم سر شيشه به ناچار

كز ميكده ها غير در بسته نديديم

 

چيدند به خرمن گل و بردند به تاراج

ما در چمن عيش گلي دسته نديديم

 

همچون صدف از بحر رسيديم به بازار 

جز دل شكني چند درين رسته نديديم

 

از دار چو منصور نرفتيم فراتر

پرواز بلندي ز پر خسته نديديم

 

چون سايه نكرديم جدايي زتو اي نور

هرچند كه خود را به تو پيوسته نديديم

 

ممنون هواداري آهيم كه هرگز

كوتاهي ازين شعله ي برجسته نديديم

 

فرياد رسا را نتوان گفت اثر نيست

اما اثر از ناله ي آهسته نديديم 


تا به كي درين وادي از پي جرس افتم

۲۸ بازديد

 

تا به كي درين وادي  از پي جرس افتم

اي دليل گمراهان  ترسم از نفس افتم

 

نااميدم از منزل  در رهي كه مي افتد    

نقش پا هم از من پيش  بس كه باز پس افتم

 

گرچه از پريشاني  همچو بيد مجنونم 

نيست آن جنون با من  تا به پاي كس افتم

 

آتشم ولي از آب  در ملايمت پيشم

بد ز من نخواهد ديد  گر به جان خس افتم

 

شاخه اي پر از بارم  هر زمان شوم خم تر

گر ز من بداري دست  خود به دسترس افتم

 

خون دختر رز ريخت  كاش مي توانستم   

از براي خونخواهي  در پي عسس افتم

 

سر كنم به خاموشي  همچو بلبل تصوير

نغمه نشنوي از من  گر كه در قفس افتم

 

در دلم گره مانده ست  آرزوي بوسي چند

چون لب تو را بينم  مست ازين هوس افتم

 

در هواي تو چون ني  پر ز ناله ام اي كاش

دم برآورم با تو  بي تو از نفس افتم 


در ره صبح سوختم بس كه چراغ ديده را

۲۸ بازديد

 

در ره صبح سوختم بس كه چراغ ديده را

ديدم و در نيافتم سر زدن سپيده را

 

ديده ي شب نخفته ام پنجره اي ست نيمه وا

تا به نظاره ايستد صبح ز ره رسيده را

 

هر سحر آفتاب را شوق به مشرق آورد

دل سوي شرق مي كشد غربت غرب ديده را

 

مژده ي وصل چون رسد صبر و قرار مي رود

خواب ز ديده مي پرد بوي سحر شنيده را

 

بس كه شده ست موج زن تنگدلي درين چمن

نيست اميد وا شدن غنچه ي نودميده را

 

زخمي تيغ زندگي جان ز اجل نمي برد

پاي گريز كي بود صيد به خون تپيده را

 

بار جهان ز دوش خود گرچه فرو گذاشتم

ليك اميد راستي نيست قد خميده را

 

ياد گذشته چون كني حال ز دست مي رود

در پي جست و جو مشو رنگ ز رو پريده را

 

گر دل روشنت بود قطع نظر ز رفته كن

چشم ز پي نمي دود اشك به رخ دويده را

 

مطلب اگر بزرگ شد خار و خس ره طلب 

بستر پرنيان شود رنج سفر كشيده را

 

گر غم عشق را ز من كس بخرد به عالمي

كيست كه رايگان دهد جنس به جان خريده را

 

موج ز خود رميده ام در دل بحر پرخطر

شورش من ز جا برد ساحل آرميده را

 

نيست عجب كه پا كشد نقش قدم ز همرهي

بس كه ز سر گرفته ام راه به سر رسيده را 


نيش عقرب

۲۹ بازديد

 

مشهدي گفت هرچه من گفتم 
نيش عقرب نه از ره كين است 

سبزواري نكرد باور و گفت
نيش عقرب كه از ره كين است


مرا چون قطره ‌ي اشكي ز چشم انداختي رفتي

۳۴ بازديد

 

مرا چون قطره ‌ي اشكي ز چشم انداختي رفتي 

تو هم اي نازنين قدر مرا نشناختي رفتي 

 

به چندين آرزو چون سايه در پاي تو افتادم

ولي دامن فشاندي قد به ناز افراختي رفتي

 

مرا عشق تو فارغ كرده بود از ديگران اما 

تو سنگين ‌دل ز من با ديگران پرداختي رفتي 

 

تمناي نگاهي داشت دل از چشم مست تو 

تغافل كردي و كار دلم را ساختي رفتي 

 

ندادي آشنايي چون گذشتي از كنار من 

تو اي بيگانه‌ خو گويي مرا نشناختي رفتي 

 

ز چشمم رفت بي ‌او روشنايي وز پي‌اش اي اشك 

تو هم زين خانه ‌ي تاريك بيرون تاختي رفتي

 

اگر آرام ننشيني به خاكت افگنم اي دل 

همان گيرم كه در پايي سر و جان باختي رفتي


چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ور شده را

۲۶ بازديد

 

چه غم ز باد سحر شمع شعله‌ ور شده را 

كه مرگ راحت جان است جان ‌به ‌سر شده را  

 

روان چو آب بخوان از نگاه غم ‌زده‌ام 

حكايت شب با درد و غم سحر شده را 

 

خيال آن مژه با جان رود ز سينه برون 

ز دل چگونه كشم تير كارگر شده را

 

مگير پردلي خويش را به جاي سلاح 

به جنگ تيغ مبر سينه ‌ي سپر شده را  

 

مبين به جلوه ‌ي ظاهر كه زود برچينند 

بساط سبزه‌ ي پامال رهگذر شده را  

 

كنون كه باد خزان برگ برد و بار فشاند 

ز سنگ بيم مده نخل بي ‌ثمر شده را 

 

مگر رسد خبر وصل ورنه هيچ پيام 

به خود نياورد از خويش بي‌ خبر شده را 

 

دميد صبح بناگوش يار از خم زلف 

ببين سپيده‌ ي در شام جلوه ‌گر شده را  

 

فلك چو گوش گران كرد جاي آن دارد 

كه در جگر شكنم آه بي ‌اثر شده را 

 

زمانه ‌اي ‌ست كه بر گريه عيب مي‌ گيرند  

نهان كنيد از اغيار چشم تر شده را 

 

نه گوش حق ‌شنو اينجا نه چشم حق ‌بيني 

خدا سزا دهد اين قوم كور و كر شده را


زبان بر خاك مي مالند از لب تشنگي جوها

۳۰ بازديد

 

زبان بر خاك مي مالند از لب تشنگي جوها

چه مي پرسي ز حال و روز سوسن ها و شب بوها

 

چمن در انتظار آب آتش زير پا دارد

به جاي سبزه برخيزد كنون دود از لب جوها

 

بهار آمد ولي آگه نمي گشتم ز دلتنگي

نمي آشفت اگر خواب مرا شور پرستوها

 

به رنگ زرد مي سازند با رخسار گرد آلود

به سرسبزي سمر بودند اگر در باغ ناژوها

 

گشوده چتر خود را نارون با صد اميد اما

نمي افتد گذار ابر باراني به اين سوها

 

به رنگ آميزي گل ها چرا بايد نهادن دل        

درين گلشن كه وقت رنگ ها تنگ است چون بوها

 

ز پرواز پرستوها كسي را دل نمي جنبد

كه داده اينچنين پيوند سرها را به زانوها

 

رجوع غم به دل هاي عزيزان است در عالم

چو زنبوران كه برگردند از صحرا به كندوها

 

ز گوهرهاي غلتان خويشتن داري چه مي جويي

كه آخر دانه هاي اشك مي غلتند بر روها


دردها در عشق كم كم عين درمان مي شوند

۲۷ بازديد

 

دردها درعشق كم كم عين درمان مي شوند
رنجها تسكين ده دل راحت جان مي شوند

 
مي كني عادت به سختي با گذشت روزگار
چون به مشكل ها گرفتي خوي آسان مي شوند

 
عشق را با عقل نتوان در كنار هم نشاند
چشم تا برهم زني دست و گريبان مي شوند

 
واي از اين دوران كه مي بيني به اندك رنجشي
دوستان مهربانت دشمن جان مي شوند

 
گر قفس تنگ است چون با جفت خود باشي چه باك
خانه هاي دلگشا بي دوست زندان مي شوند

 
يار را نازم كه دارد پاس عهد خويش را
گر چه خوبان زود از پيمان پشيمان مي شوند

 
يادش از در چون در آمد درد و غم از دل گريخت
ابرها چون باد بر خيزد پريشان مي شوند

 
آدمي پيرانه سر ماند به دور از شور و حال
چون درختاني كه در پاييز عريان مي شوند


تا شد و بال گردن دسته شكسته ما

۲۹ بازديد

 

تا شد وبال گردن  دسته ي شكسته ي ما

افزود عقده اي چند  بر كار بسته ي ما

 

از پا فتاده ي عشق  رنج سفر نبيند

در منزل است دايم  پاي شكسته ي ما

 

گلگشت نوبهاران  ارزاني حريفان

سير چمن نيايد  از بال خسته ي ما

 

گر بهتر از بهشت است  آب و هواي غربت

سوي وطن زند بال  از بند جسته ي ما

 

پيريم و هر رگ ما  سوداي عشق دارد

در حسرت شكار است  دام گسسته ي ما

 

در عين ناتواني  آخر ز جاي خيزد

از باد دامن دوست  گرد نشسته ي ما

 

در پله ي محبت  يكسان كجا برآيد 

عهد شكسته ي او  پيمان بسته ي ما

 

سير و سفر گران است  بر ما كه خواب سنگين 

پيچيده همچو زنجير  بر پاي خسته ي ما


همچون ستاره شب چشم به راهم نشانده اند

۲۹ بازديد

 

همچون ستاره شب چشم به راهم نشانده اند

مانند شب به روز سياهم نشانده اند


گرد خبر نمي رسد از كاروان راز

شد روزها كه بر سر راهم نشانده اند



در مرگ آرزو نفس سرد مي زنم

چون باد در شكنجه ي آهم نشانده اند



غافل گذشت قافله ي شادي از سرم

آن يوسفم كه در دل چاهم نشانده اند



هر روز شيوني ست ز غمخانه ام بلند

در خون صد اميد تباهم نشانده اند



از پستي و بلندي طالع چو گردباد

گاهم به اوج برده و گاهم نشانده اند



از بيم خوي نازك تو دم نمي زنم

آيينه در برابر آهم نشانده اند



شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز

صد دزد در كمين نگاهم نشانده اند


در ماتم دو روزه ي هستي به باغ دهر

تنها بنفشه نيست مرا هم نشانده اند