در ره صبح سوختم بس كه چراغ ديده را

مشاور شركت بيمه پارسيان

در ره صبح سوختم بس كه چراغ ديده را

۲۹ بازديد

 

در ره صبح سوختم بس كه چراغ ديده را

ديدم و در نيافتم سر زدن سپيده را

 

ديده ي شب نخفته ام پنجره اي ست نيمه وا

تا به نظاره ايستد صبح ز ره رسيده را

 

هر سحر آفتاب را شوق به مشرق آورد

دل سوي شرق مي كشد غربت غرب ديده را

 

مژده ي وصل چون رسد صبر و قرار مي رود

خواب ز ديده مي پرد بوي سحر شنيده را

 

بس كه شده ست موج زن تنگدلي درين چمن

نيست اميد وا شدن غنچه ي نودميده را

 

زخمي تيغ زندگي جان ز اجل نمي برد

پاي گريز كي بود صيد به خون تپيده را

 

بار جهان ز دوش خود گرچه فرو گذاشتم

ليك اميد راستي نيست قد خميده را

 

ياد گذشته چون كني حال ز دست مي رود

در پي جست و جو مشو رنگ ز رو پريده را

 

گر دل روشنت بود قطع نظر ز رفته كن

چشم ز پي نمي دود اشك به رخ دويده را

 

مطلب اگر بزرگ شد خار و خس ره طلب 

بستر پرنيان شود رنج سفر كشيده را

 

گر غم عشق را ز من كس بخرد به عالمي

كيست كه رايگان دهد جنس به جان خريده را

 

موج ز خود رميده ام در دل بحر پرخطر

شورش من ز جا برد ساحل آرميده را

 

نيست عجب كه پا كشد نقش قدم ز همرهي

بس كه ز سر گرفته ام راه به سر رسيده را 


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد