در ره صبح سوختم بس كه چراغ ديده را
ديدم و در نيافتم سر زدن سپيده را
ديده ي شب نخفته ام پنجره اي ست نيمه وا
تا به نظاره ايستد صبح ز ره رسيده را
هر سحر آفتاب را شوق به مشرق آورد
دل سوي شرق مي كشد غربت غرب ديده را
مژده ي وصل چون رسد صبر و قرار مي رود
خواب ز ديده مي پرد بوي سحر شنيده را
بس كه شده ست موج زن تنگدلي درين چمن
نيست اميد وا شدن غنچه ي نودميده را
زخمي تيغ زندگي جان ز اجل نمي برد
پاي گريز كي بود صيد به خون تپيده را
بار جهان ز دوش خود گرچه فرو گذاشتم
ليك اميد راستي نيست قد خميده را
ياد گذشته چون كني حال ز دست مي رود
در پي جست و جو مشو رنگ ز رو پريده را
گر دل روشنت بود قطع نظر ز رفته كن
چشم ز پي نمي دود اشك به رخ دويده را
مطلب اگر بزرگ شد خار و خس ره طلب
بستر پرنيان شود رنج سفر كشيده را
گر غم عشق را ز من كس بخرد به عالمي
كيست كه رايگان دهد جنس به جان خريده را
موج ز خود رميده ام در دل بحر پرخطر
شورش من ز جا برد ساحل آرميده را
نيست عجب كه پا كشد نقش قدم ز همرهي
بس كه ز سر گرفته ام راه به سر رسيده را