تو غربت غربا را خودت غريب تريني
شهنشها ! فتلقّي ! به سرّ ِ حضرت باري
هزار ليل گذشت و به ليلي ام نرسيدم
هنوز در شب اول نشسته ايم به زاري
گريز نيست ز هجران گزير نيست ز واقع
ولي بيا بگريزم اگر كمي بگذاري
مرا هرآنچه براني ... به اشتياق فزودي
به حاجتم كمكي كن خدا كند به تو ياري
تو آنچه هست بگو تا من آنچه نيست بگويم
تبارك اله از اين خمره هاي سر به خماري
به خون شمس شهيدت دو قطره گرم ترم كن
كه خاك كشته برآيد به سرخ ِ صورت ِ ناري
چه آهوان ِ مقامي كرشمه باز ِ تو هستند
مگر چه راحت ِ امني قرار بود بياري
تو و ضمانت گل ها ، تو و شكوفه ي شعري
كه مست ِ عطر تو باشد مشام مشك تتاري
تو وحي سينه گشايي كتابتي به ورق كن
كه خط به جلوه درآيد ... نگار را بنگاري
من از منازل فقرم تو از مراتب غايي
منم درخت زمستان تويي نسيم بهاري
من و دخيل ِچگونه ؟ ... من و چقدر نزاري ...
من و به قبله ي سلطاني تو چشم به زاري