ز پناهگاه جنگلھاي خاموش خزان ديده
به سويت باز خواهم گشت ، اي خورشيد ، اي خورشيد
ترا با دست ، سوي خويش خواهم خواند
ترا با چشم ، سوي خويش خواهم خواند
تو را فرياد خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد
من كنون قطره هاي ريز باران را
كه همچون بال زنبوران خواب آلود ميريزد
به روي غنچه ي چشمان خود احساس خواهم كرد
من كنون برگھا را چون ملخھا از زمين پرواز خواهم داد
من اسفنج كبود ابرها را لمس خواهم كرد
وزان آبي به روي آتش پاييز خواهم ريخت
سپس آهنگ ديدار تو خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد
من كنون كوله باري سھمگين بر دوش خود دارم
عجائب كوله باري تلخ و شيرين را بھم كرده
عجائب كوله باري هديه ي روزان بيماري
در او گنج نوازشھا
در او رنج نيايشھا
در او فريادهاي مستي و هستي
در او اندوه ايام تھيدستي
من كنون كوله بار بسته ام را پيش چشمت باز خواهم كرد
اي خورشيد ، اي خورشيد
من از خميازه هاي دره ها و خواب خندقھا
من از آشوب درياها و از تشويش زورقھا
سخن آغاز خواهم كرد
من از تاريكي شبھا و از تنھايي پلھا
من از نجواي زنبوران و از بي تابي گلھا
سخن آغاز خواهم كرد
من از سوسوي فانوسي كه پشت شيشه مي سوزد
من از برقي كه كوه و آسمان را با نخي باريك ميدوزد
من از بيلي كه بر دوش نحيف آبياران است
من از گيلاس بنھاي گل آورده
كه در صبح بھاران پايكوب باد و باران است
ترا آگاه خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد
من كنون در خزاني بي بھار آواز ميخوانم
من كنون در شب تنھايي خود پيش ميرانم
شب بي ماه در من لانه مي سازد
عصايم در گل نرم بيابان ريشه مي بندد
درختي در كنار راه مي رويد
درختي دركنارم راه مي پويد
عصاي كوري اش در دست و بار پيري اش بر دوش
عصاي كوري ام در مشت و بار پيري ام بر پشت
به رفتن ، هر دو مي كوشيم
من و او هر دو خاموشيم
من و او هر دو از خاك بيابان آب مي نوشيم
من از اين همسفر روزي ترا آگاه خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد
افق خالي است ، اما من پر از ابرم
پر از غبار افشان بي باران
درون چشمه ، نقش خويش را بر آب ميبينم
كنار چشمه ، آب زندگي را خواب ميبينم
ازين خوابي كه مينوشد وجودم را
شبي بيدار خواهم شد
شتاب آلوده ، در گودال دستم آب خواهم خورد
هجوم ماهيان تشنه را از ياد خواهم برد
نھالي تازه در من ريشه خواهد كرد
و بازوي بلند شاخسارش را
به دور گردن من حلقه خواهد كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد
ترا گم كرده بودم من
ترا در خواب هاي كودكي گم كرده بودم من
ترا بار دگر جستم
درون آخرين فريادهاي ناهشياري
ترا در خود رها كردم
ترا از نو صدا كردم
ترا جستم ميان مرزهاي خواب و بيداري
وزين پس با تو خواهم زيست ، اي خورشيد ، اي خورشيد
من كنون در غروب انتظارم راه مي پويم
ترا همچون حريفي در كران اين شب تاريك ميجويم
و در پايان اين شب زنده داريھا
و در آن سوي اين چشم انتظاريھا
ترا بار دگر در خويش خواهم ديد ، اي خورشيد ، اي خورشيد
در آن شب در شب ديدار
غباري نرم تر از آنچه در شبھاي طوفاني
ز روي كشتزاران سپيد پنبه بر ميخاست
ميان تپه هاي ماهتابي خيمه خواهد زد
و من در پشت آن خيمه
بسان شعله اي در خرمن پنبه
به رقصي آتشين آغاز خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد
و در پايان آن شب آن شب ديدار
ز پناهگاه جنگلھاي خاموش خزان ديده
به سويت باز خواهم گشت
ترا با چشم ، سوي خويش خواهم خواند
ترا با دست ، سوي خويش خواهم خواند
ترا آواز خواهم داد
ترا فرياد خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد