من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

از مرداب تا دريا

۳۱ بازديد

 

زير خورشيد سحرگاهان پاييزي

اي بھار رفته از خاطر ! من آن مرداب خاموشم

آب بي لبخند حزن آلوده ي افتاده از جوشم

در دل من ، برگھاي مرده ي ايام مي پوسند

هيچ كس در ماتم اينان نمي گريد

باد هم اينجا مي نالد

عشق من اين دختر كولي

در ميان بيشه هاي ساحل مرداب خوابيده ست

در فضاي سرد خوابش ، برگھاي سبز

زرد مي گردند و مي افتند و مي پوسند

هيچ كس اينجا نمي گريد

باد هم اينجا نمي نالد

زير باران شبانگاهان پاييزي

در دل مرداب خاموش غريب من

آفتاب روزهاي دور مي ميرد

آه ، اي چشم عزيز آشناي من

همچنان فانوس درياي خيالم باش


حماسه اي در غروب

۲۷ بازديد

 

ز پناهگاه جنگلھاي خاموش خزان ديده

به سويت باز خواهم گشت ، اي خورشيد ، اي خورشيد

ترا با دست ، سوي خويش خواهم خواند

ترا با چشم ، سوي خويش خواهم خواند

تو را فرياد خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد

من كنون قطره هاي ريز باران را

كه همچون بال زنبوران خواب آلود ميريزد

به روي غنچه ي چشمان خود احساس خواهم كرد

من كنون برگھا را چون ملخھا از زمين پرواز خواهم داد

من اسفنج كبود ابرها را لمس خواهم كرد

وزان آبي به روي آتش پاييز خواهم ريخت

سپس آهنگ ديدار تو خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد

من كنون كوله باري سھمگين بر دوش خود دارم

عجائب كوله باري تلخ و شيرين را بھم كرده

عجائب كوله باري هديه ي روزان بيماري

در او گنج نوازشھا

در او رنج نيايشھا

در او فريادهاي مستي و هستي

در او اندوه ايام تھيدستي

من كنون كوله بار بسته ام را پيش چشمت باز خواهم كرد

اي خورشيد ، اي خورشيد

من از خميازه هاي دره ها و خواب خندقھا

من از آشوب درياها و از تشويش زورقھا

سخن آغاز خواهم كرد

من از تاريكي شبھا و از تنھايي پلھا

من از نجواي زنبوران و از بي تابي گلھا

سخن آغاز خواهم كرد

من از سوسوي فانوسي كه پشت شيشه مي سوزد

من از برقي كه كوه و آسمان را با نخي باريك ميدوزد

من از بيلي كه بر دوش نحيف آبياران است

من از گيلاس بنھاي گل آورده

كه در صبح بھاران پايكوب باد و باران است

ترا آگاه خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد

من كنون در خزاني بي بھار آواز ميخوانم

من كنون در شب تنھايي خود پيش ميرانم

شب بي ماه در من لانه مي سازد

عصايم در گل نرم بيابان ريشه مي بندد

درختي در كنار راه مي رويد

درختي دركنارم راه مي پويد

عصاي كوري اش در دست و بار پيري اش بر دوش

عصاي كوري ام در مشت و بار پيري ام بر پشت

به رفتن ، هر دو مي كوشيم

من و او هر دو خاموشيم

من و او هر دو از خاك بيابان آب مي نوشيم

من از اين همسفر روزي ترا آگاه خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد

افق خالي است ، اما من پر از ابرم

پر از غبار افشان بي باران

درون چشمه ، نقش خويش را بر آب ميبينم

كنار چشمه ، آب زندگي را خواب ميبينم

ازين خوابي كه مينوشد وجودم را

شبي بيدار خواهم شد

شتاب آلوده ، در گودال دستم آب خواهم خورد

هجوم ماهيان تشنه را از ياد خواهم برد

نھالي تازه در من ريشه خواهد كرد

و بازوي بلند شاخسارش را

به دور گردن من حلقه خواهد كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد

ترا گم كرده بودم من

ترا در خواب هاي كودكي گم كرده بودم من

ترا بار دگر جستم

درون آخرين فريادهاي ناهشياري

ترا در خود رها كردم

ترا از نو صدا كردم

ترا جستم ميان مرزهاي خواب و بيداري

وزين پس با تو خواهم زيست ، اي خورشيد ، اي خورشيد

من كنون در غروب انتظارم راه مي پويم

ترا همچون حريفي در كران اين شب تاريك ميجويم

و در پايان اين شب زنده داريھا

و در آن سوي اين چشم انتظاريھا

ترا بار دگر در خويش خواهم ديد ، اي خورشيد ، اي خورشيد

در آن شب در شب ديدار

غباري نرم تر از آنچه در شبھاي طوفاني

ز روي كشتزاران سپيد پنبه بر ميخاست

ميان تپه هاي ماهتابي خيمه خواهد زد

و من در پشت آن خيمه

بسان شعله اي در خرمن پنبه

به رقصي آتشين آغاز خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد

و در پايان آن شب آن شب ديدار

ز پناهگاه جنگلھاي خاموش خزان ديده

به سويت باز خواهم گشت

ترا با چشم ، سوي خويش خواهم خواند

ترا با دست ، سوي خويش خواهم خواند

ترا آواز خواهم داد

ترا فرياد خواهم كرد ، اي خورشيد ، اي خورشيد


كتاب پريشان

۲۸ بازديد

 

اميد زيستنم ، ديدن دوباره ي توست

قراربخش دلم ، تاب گاهواره ي توست

تو ، اي شكوفه ي ايام آرزومندي

بمان كه ديده ي من روشن از نظاره ي توست

نگاه پاك توام صبح آفتابي بود

كنون چراغ شبم پر ستاره ي توست

به يك اشاره ، مرا رخصت پريدن بخش

مه مرغ وحشي دل ، رام يك اشاره ي توست

به پاره كردن اوراق هر كتاب مكوش

دلم كتاب پريشان پاره پاره ي توست

شبي نماند كه بي گريه ام به سر نرسيد

زلال اشك پدر ، برق گوشواره ي توست

دلم چو موج ، بسر ميدود ز بيم زوال

كرانه اي كه پناهش دهد ، كناره ي توست

خجسته پوپك من اي يگانه كودك من

اميد زيستنم ، ديدن دوباره ي توست


از بھشت تا دوزخ

۳۰ بازديد

 

از آغاز آنچه كردم ، بي ثمر بود

همه سودم درين سودا ضرر بود

چه حاصل بردم از اين بازي بخت

كه انجامش از آغازش بتر بود

نه هرگز تن به راحت آشنا شد

نه هرگز دل ز شادي با خبر بود

بد و خوب آنچه گفتم ، بي اثر ماند

شب و روز آنچه كردم بي ثمر بود

بھار زندگي زودم خزان گشت

كه عمرم چون نسيمي تيزپر بود

به هر در ، حلقه اي كوبيد و كوچيد

مرا قسمت گدايي دربدر بود

گمان را از يقين برتر شمردم

كه چشم و گوش عقلم كور و كر بود

به كار ديگران خنديدم از كبر

ز بس انديشه ي بكرم به سر بود

به شعر آويختم ، چون برگ در باد

ندانستم كه باد آشوبگر بود

بناي هستي ام را واژگون كرد

كه اينم گوشمالي مختصر بود

حريفان ، خانه ها بنياد كردند

مرا خشت قناعت زير سر بود

رفيقان نعره ي مستي كشيدند

مرا فرياد خونين از جگر بود

به بيدردان سپردم خوشدلي را

كه نوش ديگرانم نيشتر بود

بسا شبھا كه از آشفته حالي

چو سر بر آسمان كردم ، سحر بود

بسا ايام كز شوريده بختي

دل غمگينم از شب تيره تر بود

بھشت شادخواران ، جاي من نيست

مرا از آتش دوزخ گذر بود

گرم برگشت ممكن بود ازين راه

و يا در طالعم راهي دگر بود

بدينسانش نمي پيمودم اي مرد

كه در اين راه پيمودن ، خطر بود

برين عمرم به باطل رفته ، نفرين

خدايا ! بس كن اين بيداد ، آمين


در غبار خنده خورشيد

۲۹ بازديد

 

خواب ميبينم همه شب ، اسب رهوار مرادم را

يالش از نور سحرگاهان ، طلايي رنگ

خواب ميبينم كه برزين بلند او

راه مي پيمايم از فرسنگ تا فرسنگ

رو به سوي قله هاي دور مي آرم

قله هاي دور ، پنھان در غبار خنده ي خورشيد

ميروم آن سان كه نعل اسب من از سينه ي هر سنگ لاله ي برقي بروياند

ميروم آن سال كه گرماي نفسھاي تب آلودش

پرده ي ابريشمين آبشاران را بسوزاند

مي روم آنجا كه چون چشمم به طاق آسمان افتد

بشكفد در باغ چشمم سوسن خورشيد

همچو عكس بيشه ها در چشم آهوها

ميروم آنجا كه چون اسبم دو چشم از خواب بگشايد

نقش بندد در نگين مردمكھايش

سايه ي پرواز خاموش پرستوها

عاقبت زين ميكنم روزي به بيداري

اسب رهوار مرادم را

رو به سوي قله هاي دور مي آرم

قله هاي دور ، پنھان در غبار خنده ي خورشيد

ميروم آنجا كه باغ آفرينش را بھاري هست

ميروم آنجا كه دل ها را شكوه انتظاري هست


شھادت

۲۹ بازديد

 

بمان مادر ، بمان در خانه ي خاموش خود ، مادر

كه باران بلا ميبارد از خورشيد

در ماتمسراي خويش را بر هيچكس مگشا

كه مھماني به غير از مرگ بر در نخواهي ديد

زمين گرم است از باران خون ، امروز

ولي دلھا درون سينه ها سرد است

مبند امروز چشم منتظر بر حلقه ي اين در

كه قلب آهنين حلقه هم كنده از درد است

نگاه خيره را از سنگفرش كوچه ها بردار

كه در زير فشار گامھا نابود خواهد شد

متابان برق چشمت را به ديوار خيابانھا

كه همچون شعله اي در زير باران ، دود خواهد شد

تلنگر ميزند بر شيشه ها سر پنجه ي باران

نسيم سرد ميخندد به غوغاي خيابانھا

دهان كوچه پر خون ميشود از مشت خمپاره

فشارد درد مي دوزد لبانش را به دندانھا

زمين گرم است از باران خون ، امروز

زمين از اشك خون آلوده ي خورشيد ، سيراب است

ببين آن گوش از بن كنده را در موج خون ، مادر

كه همچون لاله از لالاي نرم جوي در خواب است

ببين آن چشم را چون جوجه اي در خاك و خون خفته

كه روزي استخوان كاسه ي سر آشيانش بود

ببين آن مشت را ، آن دست دورافتاده از تن را

كه روزي چون گره مي شد ، حريف دشمنانش بود

ببين آن مغز خون آلوده را ، آن پاره ي دل را

كه در زير قدمھا مي تپد بي هيچ فريادي

سكوتي تلخ در رگھاي سردش زهر مي ريزد

بدو با طعنه ميگويد كه بعد از مرگ ، آزادي

بمان مادر ! بمان درخانه ي خاموش خويش امروز

كه باران بلا مي بارد از خورشيد

دو چشم منتظر را تا به كي بر آستان خانه ميدوزي ؟

كه ديگر سايه ي فرزند را بر در نخواهي ديد


از پس ديوار سالھا

۳۴ بازديد

 

اي كولي كبود نگاه ستاره چشم

اي با غم غريبي من آشنا هنوز

اي نغمه ساز عشق كه با پنجه ي اميد

بر ميكشي ز چنگ دلم ناله ها هنوز

من بار ديگر از پس ديوار سالھا

سوي تو آمدم

سوي تو آمدم كه به ياد تو آورم

آن نغمه را كه موج زند در فضا هنوز

همچون صداي ناله ي ني از ره دراز

ياد تو شاد ميكندم در شب نياز

هر چند نغمه اي نسرودي ز ديرباز

در گوش من طنين فكند آن صدا هنوز

در خوابھاي تيره ي اندوهگين خويش

يك شب ترا چو مستي افيون شناختم

تا در نگين مردمك چشم خود نھم

نقشي از آن خيال گريزنده ساختم

نقش تو ماند و ، نام تو در خاطرم نشست

اما تو همچو خواب ز چشمم گريختي

چون سايه اي كه پر تو ماه آفريندش

پيوند خود ز ظلمت شبھاي گسيختي

اي كولي كبود در نگاه ستاره چشم

اي در غروب چشم تو خورشيدها به خواب

اي گيسوان تو

مانند يال اسب ، پر از برق آفتاب

آيا شود كه يك شب آري ، نه بيشتر

آغوش آشتي بگشايي براي من ؟

اي كولي كبود نگاه ستاره چشم

اي در غم غريبي من ، آشناي من


شيھه ي خاموش

۲۹ بازديد

 

كوه ، زانو زده چون اسب زمين خورده به راه

سينه انباشته از شيھه ي خاموش هلاك

مغز خورشيد پريشان شده بر تيزي سنگ

چون سواري كه به يك تير ، درافتاده به خاك

ناخن از درد فروبرده درون شن گرم

لب تاول زده اش سوخته از داغ عطش

خونش آميخته با روشني بازپسين

چشمش از حسرت آبي كه نيابد همه عمر

ميدود همچو سگي هار ، به دنبال سراب

بيم دارد كه چو لب تر كند از چشمه ي دور

آتش سرخ زبانش فكند شعله در آب

آسمان ، كاسه ي براق لعاب اندودي است

كه ازو قطره ي آبي نتراويده برون

تشنگي در رحم روسپي پير زمين

نطفه اي كاشته از شھوت سوزان جنون

كوره راهي كه خط انداخته بر پشت كوير

جلد ماري است كه خالي شده از خنجر خويش

گردبادي كه برانگيخته گرد از تن راه

غول مستي است كه برخاسته از بستر خويش

گون از زور عطش پنجه فروبرده به خاك

تا مگر درد جگر سوز خود آرام كند

زخم چركين تركھاي زمين منتظر است

تا مگر مرهمي از ظلمت شب وام كند

چشمه اي نيست كه در بستر خشكيده ي جوي

سينه مالان بخزد چون تن لغزنده ي مار

كوه و خورشيد ، سراسيمه به هم مي نگرند

اسب ، جان مي سپرد تشنه ، در آغوش سوار


شعر من و شعر باد

۲۹ بازديد

 

باد مست اين شاعر شوريده ي ولگرد

پرسه مي زد در خيابانھاي بي عابر

واژه هايش را ميان برگھاي ره نشين مي جست

واژه ها را از زمين مي جست

توده ي الفاظ رنگين را به هم ميزد

گاه ، اين يك را گزين مي كرد

گاه آن يك را قلم مي زد

اندك اندك ، شعر شيوايي رقم ميزد

شھر ، ساكت بود و باغ آسمان ، خاموش

حوري خورشيد سير از لذت آغوش

تن در استخر بلورين افق مي شست

گاه ، سر از آب مينايي بدر ميكرد

شھر را از برق شادي شعله ور ميكرد

گاه ، عريان ، پاي بيرون مي نھاد از آب

حوله ي ابر سپيد از پيكر پاكش

عطر گرمي ميربود و در هوا ميريخت

عطر او با بوي برگ خيس پوسيده

با گل ديوار باران خورده ، مي آميخت

شھر ، ساكت بود و باغ آسمان ، خاموش

آفتاب افشانده زلف شسته را بر دوش

باد مست ، اين شاعر شوريده ي رسوا

پرسه ميزد در خيابانھاي پر غوغا

واژه هايش را ميان برگھاي نيمه جان مي جست

در غم گنگ خزان مي جست

من ، كنارش راه مي رفتم

واژه هايم را ميان چھره هاي زنده مي جستم

سر به سوي آسمان پاك ميكردم

پيكر خورشيد را در آب ميديدم

چشم مي بستم

آفتاب تازه اي را خواب مي ديدم

شعر من با آفتاب تازه مي آميخت

سحر اين پيوند

برگھا را روح مي بخشيد

لفظ ها را سادگي ميداد

واژه ها را مژده ي آزادگي ميداد

من، براي باد ، شعري تازه ميخواندم

او ، براي شھر ، شعر تازه اي ميخواند

شعر او تر بود

اما.... راستي .... اما

اين سخن را مايه اي از خود ستايي نيست

شعرم از شعرش روانتر بود


بشنو از ني

۲۸ بازديد

 

ني هاي خوابناك ، به خميازه ي نسيم

از يكديگر به نرمي مژگان جدا شدند

چشم بخواب رفته ي مرداب از آن ميان

در آفتاب صبح ، چو آيينه برق زد

آنگه ، نيي بلندتر از مار هفت بند

بيمارتر ز چھره ي مھتاب صبحگاه

در تخم چشم خيره ي مرداب ، سبز شد

چون نيزه ي شكسته رها شد به سوي ماه

شش بند او چو سينه ي غوكان سپيد بود

بر گرد بند هفتم او ، طرقه اي سياه

آن طوقه را ز رنگ شب انگاشت آفتاب

كوشيد تا به دست بلورين بشويدش

اما هر آنچه كرد

اما هر آنچه پيكر ني را به نور شست

زهر سياه ، در تن وي بيشتر دويد

هنگام ظھر : تا به كمرگاه ني رسيد

در آستان شب به گلوي سپيد وي

ني ، رنگ شب گرفت

شب نيز رنگ ني

چون باد رهگذر خبر از مرگ روز داد

خورشيد خشمگين

از شستشوي پيكر ني نااميد شد

با پنجه هاي خونين ، آهنگ راه كرد

مھتاب از فراز درختان نگاه كرد

با آفتاب گفت

نفرين به شب كه هستي ني را تباه كرد

شب در جواب گفت

اين زهر من نبود كه در خون ني دويد

پوسيده بود ، ني

پوسيده بود و در تن خود خون مرده داشت

اين خون مرده بود كه وي را سياه كرد