از آغاز آنچه كردم ، بي ثمر بود
همه سودم درين سودا ضرر بود
چه حاصل بردم از اين بازي بخت
كه انجامش از آغازش بتر بود
نه هرگز تن به راحت آشنا شد
نه هرگز دل ز شادي با خبر بود
بد و خوب آنچه گفتم ، بي اثر ماند
شب و روز آنچه كردم بي ثمر بود
بھار زندگي زودم خزان گشت
كه عمرم چون نسيمي تيزپر بود
به هر در ، حلقه اي كوبيد و كوچيد
مرا قسمت گدايي دربدر بود
گمان را از يقين برتر شمردم
كه چشم و گوش عقلم كور و كر بود
به كار ديگران خنديدم از كبر
ز بس انديشه ي بكرم به سر بود
به شعر آويختم ، چون برگ در باد
ندانستم كه باد آشوبگر بود
بناي هستي ام را واژگون كرد
كه اينم گوشمالي مختصر بود
حريفان ، خانه ها بنياد كردند
مرا خشت قناعت زير سر بود
رفيقان نعره ي مستي كشيدند
مرا فرياد خونين از جگر بود
به بيدردان سپردم خوشدلي را
كه نوش ديگرانم نيشتر بود
بسا شبھا كه از آشفته حالي
چو سر بر آسمان كردم ، سحر بود
بسا ايام كز شوريده بختي
دل غمگينم از شب تيره تر بود
بھشت شادخواران ، جاي من نيست
مرا از آتش دوزخ گذر بود
گرم برگشت ممكن بود ازين راه
و يا در طالعم راهي دگر بود
بدينسانش نمي پيمودم اي مرد
كه در اين راه پيمودن ، خطر بود
برين عمرم به باطل رفته ، نفرين
خدايا
! بس كن اين بيداد ، آمين