من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

محصول كارخانه‌ي دنيا ـ تابوت ـ بسته‌بنديِ مرگ است

۳۰ بازديد

 

هر زنده رنگ مرگ گرفته، دنيا پر از نژنديِ مرگ است

اي زندگي! نخند كه ديگر، طعم لبت به گَنديِ مرگ است

سيلابِ خون گرفته به كُشتن، خاكي كه خو گرفته به مردن

تقصير از تو نيست كه هستي، كوتاهي از بلنديِ مرگ است

با يك نفر بخوابد و بعدش، با ديگري بخوابد و بعدش

با هر كسي بخوابد و بعدش، هي! قصه از لونديِ مرگ است

دنيا به كام مورچه‌ها شد، صدها هزار مرده‌ي شيرين

محصول كارخانه‌ي دنيا ـ تابوت ـ بسته‌بنديِ مرگ است


زن چه مي‌كند با تكه استخواني، مانده در گلويي

۲۸ بازديد
 

ـ گفته بود بنْويس... از چه مي‌نوشتم با چه آرزويي

ـ تو زني و سخت است روسپيدي‌ات را با غزل بگويي

خانه‌ي تو بيت است، واژه هم اتاقت، قافيه دري قفل

وزن روي دوشت، هر غزل، سلوكي در هزار تويي

بي‌زمان دويدم، بي‌مكان نشستم، جوهري به دستم

تا غزل بپاشم، روي‌تان بگيرد، از من آبرويي

ريشه ريشه شعرم، شاخه شاخه انگشت، ديگران بگويند:

مي‌نوشته بر آب، يك درخت بي‌برگ، در كنار جويي

فارسي: دل من، در شب سكوتش، خفته بي‌هم‌آغوش

يا زبان مردي‌ست، در دهان يك زن، گرم گفتگويي

خشك شد زبانت، تا فرو ببلعم، سرفه‌هاي ممتد

زن چه مي‌كند با تكه استخواني، مانده در گلويي


مادرم وطن بگو

۲۳ بازديد

 

تا كه سر به روي پيكرم گذاشت جز قلم، سري به دست من نبود
هيچ درد سر نداشتم، اگر اين زبان سرخ در دهن نبود

دست بي اجازه‌ي پدر، بلند واي از زبان تلخ مادرم
كاش در زبان مادري‌ي من زن بنِ مضارعِ زدن نبود

مادرم وطن بگو كدام ديو بچه‌هات را به مرزها فروخت
مادرم وطن بگو پدر نبود آن‌كه هرگز اهل اين وطن نبود

پاي حجله‌هاي خون، برادرم پاش را فروخت يك عصا خريد
او بدون پا به جشن مرگ رفت بس كه هيچ پاي‌بندِ تن نبود

توي واژه‌نامه جاي جنگ: ننگ مي‌نويسم و ضميمه مي‌كنم:
يادگار آن غرور له شده غير از اين پلاك و پيرهن نبود

زندگي بلاي بودن من است مرگ، جشن جاودانه بودنم
تا هميشه خواب مي‌شدم اگر ترسي از دوباره پاشدن نبود


وقتي همه‌ي فكرم در جمجمه زنداني‌ست

۲۳ بازديد

 

با پنجره‌اي خسته، پس حال تماشا نيست

پس خوب نمي‌بينم پس منظره زيبا نيست

مي‌بندم اگر زشت است، زشت است كه مي‌بندم

دنياي پر از در هم، بي‌پنجره دنيا نيست

انسانم و ممكن نيست آزاد بيَنديشم

وقتي همه‌ي فكرم در جمجمه زنداني‌ست


يازده ساله بودي آمده‌ام، يازده ساله است فرزندت

۲۵ بازديد

 

ظهرها گريه‌ام كه مي‌گيرد تلفن مي‌زنم به لبخندت

مشكل من فقط همين شده است كه بگيرم شماره‌ي چندت


سرِ كارَت نيامدم امّا دل من پشت ميز زنداني‌ست

تلفن را خودت جواب بده خسته‌ام از صداي هم‌بندت


دوست داري كه زودتر بروي تا بخواني نماز ظهرت را


صبر كن تا دقيقه‌اي ديگر، وقت مي‌گيرم از خداوندت


زندگي! خسته‌ام از اين تكرار، قلب من تير مي‌خورد هر بار

گوشي‌ات را سريع‌تر بردار، كُلت را وا كن از كمربندت


قطع و وصلي... دوباره مي‌گيرم آن زن بد صدا چه مي‌گويد:

عشق «در دسترس نمي‌باشد» چه كنم با گسست و پيوندت


نه عزيزم نمي‌رسيم به هم، 11 سال بين‌مان وقت است

يازده ساله بودي آمده‌ام، يازده ساله است فرزندت


اقيانوس

۲۸ بازديد

 

مدتي هست كه بيگانه‌ي هر دنيايي

شده‌ام، در تن خود نيز ندارم جايي

روح خود هستم و ديگر خبري از تن نيست

خبري نيست نه... تن نيست چه استغنايي

پاي فرداست كه امروز ندارم دستي

دست فرداست كه امروز ندارم پايي

نام او ننگم و ننگم شده نامش چه كنم

واي رسوا شدم از شهرت اين تنهايي

اُقِيانوس! برو... كوسه غرق كرده تو را

كه به مرداب خوش‌ست اين پري دريايي


از اين همه نخِ سيگار، حتّي سري نمي‌ماند

۲۹ بازديد

 

آتش گرفته سيگارش، تا خويش را بسوزاند

تن دود مي­كند، جز سر، چيزي از او نمي‌ماند

در دست راستش خودكار، در دست ديگرش سيگار

اين شعر را تو مي‌خواني، او را كسي نمي‌خواند

سيگار، دودِ تن نابود، كاغذ به تن مي‌آيد تا

خاكستري كند خود را، تا يك غزل بيفشاند

افسوس، دست شاعر هم، سيگار را نمي‌فهمد

كام از تنش كه مي‌گيرد، سر را زباله مي‌داند

در شهر، نخ به نخ آدم، هي دود مي‌شوند اما

از اين همه نخِ سيگار، حتّي سري نمي‌ماند


غزل ساده

۲۵ بازديد

 

به شما مي‌نويسم اين‌ها را، آي مَردم، مخاطبانِ منيد

جوهر از خون چكيده است اين‌بار، حرفِ زخم است مرهمي بزنيد


عنكبوتي‌ست پشت هر غزلم، تار را مي‌تند قلم به قلم

كه به چنگش گرفته در بغلم، دور دردم كمي دوا بتنيد


گفته‌ام از نبودن از بودن، از سرودن، مدامْ فرسودن

شعر يعني به مرگ افزودن، كه شما زنده‌هاي اين كفنيد


شرح حال شماست دفتر من، اي درختانِ ريشه در سر من

مي‌نويسم اگرچه مي‌دانم كه به هر شعر تازه مي‌شكنيد


اين غزل مثل هر غزل ساده‌ست شاعرش تا هميشه آماده‌ست

گرچه از اوج خويش افتاده‌ست مريمِ جعفري‌ست كف بزنيد


سوالي نيست بودن يا نبودن، دردِ تكراري‌ست

۲۵ بازديد

 

زمستان برف مي‌پوشد لباسش سردِ تكراري‌ست

اگر هم مژده‌ي فصلِ بهار آورده، تكراري‌ست



هم‌آغوشند و مي‌زايند و مي‌ميرند و مي‌زايند

كه اين بستر پر از تكرارِ زن يا مردِ تكراري‌ست



جنين! پيش از به دنيا آمدن، بهتر كه برگردي

نيا، سرگيجه مي‌گيري، زمين، پاگردِ تكراري‌ست



مبادا لحظه‌اي سيري كني آفاق و انفُس را

كه كفرت در مي‌آيد چون خدا هم فردِ تكراري‌ست



سلام اي شاعرِ خندان، منم هر لحظه مي‌گريم

سوالي نيست بودن يا نبودن، دردِ تكراري‌ست


تنهاي من تن ندارد تن‌هاي من تن ندارند

۲۳ بازديد

 

تن مي‌تواند نباشد انديشه‌ها تن ندارند

هر لحظه بيرون مي‌آيند باري به گردن ندارند



هر كس كه هستيد باشيد آنان خود از هم جدايند

از ديگران مي‌گريزند شخصي به جز من ندارند



خورشيد را چاره‌اي نيست بايد كه در خود بسوزد

اين سايه‌ها را ببينيد يك چشمِ روشن ندارند



انديشه هستم، محال است هرگز مرا ديده باشي

تنهاي من تن ندارد تن‌هاي من تن ندارند