دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۲ ۳۰ بازديد
آتش گرفته سيگارش، تا خويش را بسوزاند
تن دود ميكند، جز سر، چيزي از او نميماند
در دست راستش خودكار، در دست ديگرش سيگار
اين شعر را تو ميخواني، او را كسي نميخواند
سيگار، دودِ تن نابود، كاغذ به تن ميآيد تا
خاكستري كند خود را، تا يك غزل بيفشاند
افسوس، دست شاعر هم، سيگار را نميفهمد
كام از تنش كه ميگيرد، سر را زباله ميداند
در شهر، نخ به نخ آدم، هي دود ميشوند اما
از اين همه نخِ سيگار، حتّي سري نميماند