از اين همه نخِ سيگار، حتّي سري نمي‌ماند

۳۰ بازديد

 

آتش گرفته سيگارش، تا خويش را بسوزاند

تن دود مي­كند، جز سر، چيزي از او نمي‌ماند

در دست راستش خودكار، در دست ديگرش سيگار

اين شعر را تو مي‌خواني، او را كسي نمي‌خواند

سيگار، دودِ تن نابود، كاغذ به تن مي‌آيد تا

خاكستري كند خود را، تا يك غزل بيفشاند

افسوس، دست شاعر هم، سيگار را نمي‌فهمد

كام از تنش كه مي‌گيرد، سر را زباله مي‌داند

در شهر، نخ به نخ آدم، هي دود مي‌شوند اما

از اين همه نخِ سيگار، حتّي سري نمي‌ماند


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد