دشت مبهوت از دوندگياش
آسمان خيره بر پرندگياش
ميدويد آنچنان كه حتا باد
شرمگين ميشد از وزندگياش
ميپريد از كمند ِ رودي كه
خستگي بود در خزندگياش
خونش آغشتهي پلنگي بود
جراتي بود در جهندگياش
هيچكس با خودش نگفت پلنگ
عطشي بوده در درندگياش
و نفهميد هيچكس آهو
عشوه ميريخت از رمندگياش
جز تو با هيچكس دلم خوش نيست
خسته است از خودش، دوندگياش
كاش ميشد بايستد دل من
بِگُذارد دلت به زندگياش