اسيرم هر چه كه در ذهن
ديدي ، زمين
مجال سپيدي نيست
يا كوكبي خميده بر ورم ماهور
هر سو كه پلك مي كشدم
كومه تهي ست
استاده در بلم
از پهنه ي رداي بلندش
بر آب ميچكد
آن صخره ي شكسته
كه مأواي ماهيان
از گوشه ي جنوبي آن
مي خورد خراش
كوتاه ست حوصله ي هستي
پيداي بادبانش اگر آسمان تهي
پارو كه پا نهاد به گل
از هر چه درد و دمانه رو
گردان
لنگر كشيد باد
ترسي تپنده مي خزد اكنون
در خون و راه
كه گم مي شود مدام
در زير پاي موج
خم مي شود زمان و
بر سفال كهنه تو را نقش مي زند
ايران
هميشه رازيانه ي روياست
هفتاد گور بعد
ماه وطن ندديه
از فراز فاصله
يا كمتر
گور تو را كه زورق خردي ست
با هفت شاخه قوس و قزح
مي دهد عبور
مرا عبير عبارت
ميزان همين مجسمه ي سنگي ست
منقار در سوال
خامشي عمر
ارواح بي درخت
دخيل راه ست
پروانه اي كه فرش كرده اند و
باورم اين هنگام
در خاطرات كهنه شناور نيست .
پايان آخرم از اول
اين لوح چندم ماهي هاست
ماهي كه آشتي ست
آشيانه اگر در چاه
مي خنددم سكوت
درك تو ناپيداست
با من چراغ مي وزد
جواني ات
آوار
شبنم است
سوگند بر جداره ي فروردين
چشمي به روي چشم مي پرد اما
خواب زمين براي دايره ها
كوتاه ست
منقار در سوال
فصل سوم مرداد
تعميد بارقه
با مهميز
هر شب
بر اقتضاي هر چه تباهي ست
پره هاي بيني آن برج
مي لرزد
آشكار
تحليل مي رود مخاط خاطره
در شلاق
رد صداي گرگ
حافظه ي درياست
پاي حصار چندم دنيا
در خواب هم بخار مي شود و
خاك : پلكي نمي زند
تشتي لبالب از خيال تو
تصوير مبهمي
باغي پر از برهنگي دانوش
بدر تمام آشيانه ي كوكوست
ماهي كه آشتي ست
آشيانه اگر در چاه
تبار قافله كوتاه ست
صداست
رهگذر انگار
بوته هاي گون
شكيب دره مي خزدم شبتاب
و غار
پر از خيال جهان
مادري ست
رقص شكار
به سايه روشن سوم
عزاست
شقايق دگر است اين
رهاترم در باد
نه كوه مي شكند سايه زير چشم شما
نه كوچه مي رسد از انتهاي بال كلاغ
دو بنز تيره شبانگاه
و آن كه خيره به ديوارها و آينه هاست
و پشت ماسه نشسته است
شقايق دگر است اين
عبور عادت ما
دوره مي كند مهتاب
گمان نمي برم
نشانه اي كه نشيند به روي كاج و كلاغ
از تو برده باشد نام
و آن كه خيره به ديوارها و آينه هاست
و پشت ماشه نشسته است
هنوز اين سر دنيا درون
دام سفر مي كنند ماهي ها
و مادري كه نمي داند
فراز ماسه چه گورستاني
ميان فاختگان و صداي من
تنهاست
عبور عادتم اينك كوه
پيداست
سيب و ساعتي كه ر آن دانوش
قويي زبانه مي كشد از مد ماهتاب
يا قامتي كه سادگي
ام درياب
اسبي گران تر از سپيده
با ناژادي فردا
پشت كرده به من
تاب مي خورد
يك چشم فاصله
استخر فرصت است
خوني كه تازه مي چكدد از ماجراي صبح
اين رودخانه عبوري ست ناگزير
كز چاربند موج
پرهيب بي حواس داغ هاي تو
مي
لغزد آشكار
از بال بوم كركسي آراستند
شبپره وار
خاكستر
آفتاب گلستان كردند
براستخوان و عصب
خاك
جامه اي جاويد
ديدم دوباره تو را برد
پيراهني كه آشاين تنت بود
اكنون كبوتري ست
بر بام هاي مه گرفته به پرواز
سرشار قامت آن ناشناس
با دو رشته جعد حنايي
مادر هنوز دانوش
گهواره را نبريده است
روي بخار مي خزداين رودخانه
در شفق خيس خيزران
در چيتگر هميشه درختي هست
با خال ها و پوكه هاي خالي
خواهان چيست دانوش
ساري كه دور مي برد
اين گونه
آسمان
حناي اين طبق نالان
صداي كيست
درخت بي پايان بيماري
كاخ شاهي بار عام مي دهد
سگ هار كوچه مي خواهد
ستاره اي نيست
كلوخي بر مي دارم
خون سيامك گندم رست
به حيرت از تو اگر
1
ولي :
سالخورده ي دف زن
سايه ي تسخيري
اصل چهار غله و جنجال
واسطه خون بود
نه سالگي ام
به خانه مي آمد
و خرما بسته بندي شيريني داشت
خون سيامك گندم رست
2
برهنه مي گذرم
و باغچه طي مي كند
تو را
و خنده ي ستاره اگر ديوار
جذام حجله روي
هيولاي زير هشت
ضرابخانه پر از سكه ست
و اسطبل شاهي اسب مي طلبد
خون
سيامك گندم رست
3
نمي رمانمت اي توفان
هلال ضربي سيالسنگ
كه پشت كرده / ميهنم / از دست مي شود
نمي تابد
از من به قطره اي
كه حشمتيه كاسه گردان بود
و كاسه سرم ارزان
كه سالهاي بي تو مرا دنبال
دو سوم دريا بودم
حشم دو پرچم گل ها
خون سيامك گندم رست
4
تو از كجاي گريه نماياني
كه از ميان دايره سر مي روم
و از دهان گور
زبان گرگ هاي خانه زاد
روسپي هانه هاي پير تر از كشمير
مخ هاي بي شعبان
و تازيانه ، موجه
عمر
در حمام زرهي
درشكه ها تاريك
و لابه هاي كهن
خون سيامك گندم رست
5
پاك مي شود خاطرم
در بادهاي غير موسمي
نه سالگي ام به خانه مي آيد
از جان خود گذشتم
با خون خود نوشتم
يا مرگ يا مصدق
گريه فاسد بود
زمين مجاور ماهي ها
و سينا ساحل
خون سيامك
گندم رست
6
ترس
سايه ي شرم آگيني داشت
در چارباغ مدرسه/ خالي
نمي دويدم
دست نه سالگي ام نمي كشيدم
صداي قامت شاملو
ديار كسرايي
و چشم خالي اسفنديار
خون سيامك گندم رست
7
سرك مي كشي
كسوف بيستم مرداد
بيست و
پنجم مرداد
بيست و هشتم مرداد
و سرچشمه تهي ست
تير از واله خون مي چيند
بازار در گذر سر مي رود
پلاك چندم او
و باد مي بالد
خون سيامك گندم رست
8
كه باز
سر نرود احساس
سپيده از سر ميدان تير
و تازيانه از تنوره ي نيلوفر
بهار گريه كني
درخت سينه داده به گنجشك
خون سيامك گندم رست
9
سپيد نپوشي
عروس ارزنة الروم
قرار آسمان و حنجره ي كور
بسته هاي اسكلت بر آب
چه آفتي كه نرفته ست
خون سيامك گندم رست
10
چه خسته مي كشي
سپيده ي عمويي
كامياب
مرور قافله در باد
در باد درخت خاني آباد
در باد غروب عشرت آباد
در باد نگاه وكيلي توفان مي كرد
نمك بر زخم مپاش
كلاغ كافه نادري سابق
نامه به مقصد نمي كشد
خون سيامك گندم رست
طنين كاهن اگر اما
1
سراب با ملكي همراه
هراس با فلك الافلاك
لشكر زرهي
و كدتاي كبيسه
به سالگرد تماشاي آب در پاييز
و جامه از تن دنيا ربود
مرزنگوش
خون سيامك گندم رست
2
دروغ در مولن روژ لباس رنگي مي پوشد
كرشمه در مولن روژ لباس رنگي مي پوشد
فراق در مولن روز لباس رنگي مي پوشد
كمرنگيري
شرار بيست و هشتم مرداد
كريم پور شيرازي سياوش آتش هاست
و او در آينه ها تنها
خون سيامك گندم رست
3
بغل وا مي كني
كميته پا مي گيرد
شكنجه سر بر مي دارد
در اخم كوهستان
و نام آدم ها
خون سيامك گندم رست
4
پر از ارامنه
درد - آوا
تبار تزريقي
و ابرهاي يكسره در پاييز
چنين كه پير مي پرد از ديوار
عبور خواب تو كش مي دهد
و يال اسب به مجرا
خون سيامك گندم رست
5
نه اين كه دامن او
خاموش
و ابر،پرپرزن
سحر كپك زده ي وهم
توپخانه خيره به دنيا
نگاره ها خالي
و دام پاره
خيس گذر تاريك
خون سيامك گندم رست
6
هنوز هشتي سبز آباد
نگاه ليل پر از شاخه
خواب قنسول از دريچه گذر مي كند
و سمت ديگر من افراست
صداي دور علف
چشم ديگري ست
دست تازيانه در ميانه ي ميدان
عبور خنده با انوشه به لبخند مي رسد
خون سيامك گندم رست
7
ميان كوچه خبر گام مي زنم
از حوض سلطان بالا مي كشي
از شهرباني
غروب و چكمه ي دژبان
خيال زيبايي
هنوز آن بالاست
و كاروان ان رگ سيال
خون سيامك گندم رست
8
كلاه پاره به سر اندوه
و عشق پير صفرخان
كرانه ها خالي
دوباره آن طرفم
جان پونه حلق آويز
هراس شاعرانه
پرم درياست
خون سيامك گندم رست
9
نمي شوم از ديدار
درنگ مي گذرد
صداي پاي كلاغ
و من
سرم از دنبال
عشق لانه ي ماهيخوار
خون سيامك گندم رست
10
حضور خاطره
افشار طوس ناپيدا
و جاده كفترك از شيب شهرضا جاري
نگاه مزرعه از لاي جامه خونين بود
و فاطمي پنهان
خون سيامك گندم رست
و جانب عطر شفق
1
جهان كه جعد كلالي نيست
سپيده سر برگرداند جلالي مي ريزد
بنفشه پا بردارد
شبم پر از دانه ست
نه
سالگي ام به خانه مي آيد
شنيدم بهمني گردان مي سازن
براي سربازا زندان مي سازن
و قهوه خانه تهي
قرار جعفر آهنگر
خون سيامك گندم رست
2
نگاه كهنه
اقدسيه بر آتش داد
نهان فتنه تو را
گمان نمي برم
چراغ فاصله عباسي ست
خون
سيامك گندم رست
3
سرگرداني
پري كه باغچه مي كارد
ميان پنجره و پاييز
و روزبه عاشقانه اگر كوتاه
مرام ساحل اگر
پرده مي كشد سينه
خون سيامك گندم رست
4
آزادي غايب بود
شمال از من باران تر
و مرتضي / جلوترم از مرگ
پياده مي شود
غروب لشكر زرهي با او
ميان شانه ها و شترخان
هنوز ناپيداست
خيال آن گل اگر چرخ مي خورم
تاريك
خون سيامك گندم رست
5
دهان
چه تلخ مي گذرد
و باد
پر از صداست
آب هاي غروب
ميان لاله زار و قد تو
تنها
قيام مردم
نيست
و مار مي رقصد
خون سيامك گندم رست
6
زمان
اجازه ي رفتن بود
كسوف شبنم و خورشيد
درك شوم حقيقت
و ابتداي تهي
خون سيامك گندم رست
7
ابرهاي در ميانه سالي دود
ارابه هاي مرده
كلاف سر در پا
پرده نمي گرداند
قهوه
خانه
دور مي زند سحاب و اكبر گلپايگاني
و پير مي پرد
بهار و آتش بي منقار
خون سيامك گندم رست
8
پياده مي تركد
ديدار
دانه اي از ريگ
پيچ و تاب كبوتر
كنار چوبه ي تاريك
و عشق با تو به ميدان
و آفتاب
ميان دست
تو تأخير مي كند
غرور زورخانه
مهيا ست
خون سيامك گندم رست
9
ساه بماني سال
سر به راه قدم بر مي دارد آب
سر بهراه قدم برمي دارد باد
سر به راه قدم بر مي دارد او
و آب به لانه مي بندد كبك انجير
خون سيامك گندم رست
10
ولي
سالخورده ي دف زن
گرگم به هوا سيرم و شب بالا
اسا چپرنگ پيرم و شب بالا
امان نبرا سيرم و شب بالا
كرمج زير پا پيرم و شب بالا
والبي سلام وسلام
و عليك و عليك
بر جمالش
خون سيامك گندم رست
هنوز شور جهان ابري ست
حصار كيست
ميان اين غرور
آن خانه اي كه پيدا نيست
پرنده : مهربان نمي گذرد
در كاج
كجاي رسم شب اين بار
ميان اين غرور
آن خانه اي كه پيدا نيست
درنگ صبرم اگر كوتاه
نهان اين شب اگر باد
اين وقت روز چه مي بارد
بايد تعادل خود را از دست داده باشد توفان
اين وقت روز كه شب هم
با گورهاي كهنه نمي ماند
كو تا سحر كه باد تازيانه نباشد
پشتم چه تير مي كشد اكنون
مي خواهم از كنار زمين سير بگذرم
دستي ميان آمدنت تا من شمشير مي شود
چشمي
كه آسمان مرا
با استخوان رودخانه نشينان
بر خاك مي كشد
باغ است
اين كفن
داغ است ودر سراب هويداست
دودي كه بر فراز عفت واخلاق مي وزد
خشكيدن چراغ چه خاموش است
بايد تهي شده باشد
آن گوش هاي پاره
از صداي سحرگاه
تابوتي
از تو چه مي سازد
ذات سحر كه گفته سپيد است
هرگز به دست داده كه گورستان
از چشم هاي تشنه ننوشد آب ؟
اين عطر آشنا
حتي مخاط گرگ بيابان را
آزار مي دهد
بايد كسي گذشته باشد از اين جا
دستم به حرف هاي گنگ خيابان نمي رسد
چشمم به گريه هاي آن پس ديوار
بايد از آن طرف كه مي گذرد او
من هم گذشته باشم
مي بينم
اين وطن كه باز نمي گردد
چشماني از دريچه سرك مي كشد
با آيه اي كه قطره قطره تو را آب مي كند
آن قدر مانده روز كه برگي هم در دخمه بشكند
مي بيني آفتاب
نيمي از استخوان تو رالمس مي كند
يك روز باز شانه هاي تو بودم
حالا تو بال ناتواني من باش
موش هزاره هم
اكنون
بايد جويده باشد
احساس آدمي
شايد جوانه هم زده باشد
س برفي كه با گلوي شما آب مي شود
دنيا به فكر هيچ گلي نيست
تا او به شكل تو باشد
از برف هم كه مي گذرد باز آشناست
اين عنكبوت تيره كه مي بافد دائم كلاف خويش
از برف هم كه مي گذرد
تاريكي جهان تو را جيغ مي كشد
آن زن كه تكيه داده بر اكنون
سرد است و باز مسلسل ها
سرگرم قطع حوصله ي عشق
پشتم چه تير مي كشد آن روز
دارد بخار مي شود اين دست
دارد بخار مي شود و دريا
باز همچنان به جوي شفق جاري ست
دنيا چه قدر بي تو غريب است
اين بورياي موريانه خورده كه هر بار
بر پيكري دريده مي شود و باز
انسان درون جمجمه مي پوسد
وقتي دروغ سخنگوست
سرد است و گرد مرده مي پراكند اين ابر
16نشانه كه وقتش رسيده شغلتان را ترك كنيد