من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

يك گل بهار نيست

۲۹ بازديد
 

يك گل بهار نيست
صد گل بهار نيست
حتي هزار باغ پر از
گل بهار نيست
وقتي
پرنده ها همه خونين بال
وقتي ترانه ها همه اشك آلود
وقتي ستاره ها همه خاموشند
وقتي كه دستها با قلب خون چكان
در چارسوي گيتي
هر جا به استغاثه بلند است
آيا كسي طلوع شقايق را
در دشت شب گرفته تواند ديد ؟
وقتي بنفشه هاي بهاري
در چارسوي گيتي
بوي غبار وحشت و باروت مي دهند
آيا كسي صفاي بهاران را
هرگز
گلي به كام تواند چيد ؟
وقتي كه لوله هاي بلند توپ
در چارسوي گيتي
در استتار شاخه و برگ درخت هاست
اين قمري غريب
روي كدام شاخه بخواند ؟
وقتي كه دشت ها
درياي پرتلاطم خون است
ديگر نسيم زورق زرين صبح را
روي كدام بركه براند ؟
اكنون كه آدمي
از بام
هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمين را
از اوج بنگريم
از اوج بنگريم
ذرات دل به دشمني و ك ينه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگريم و ببينيم
در اين فضاي لايتناهي
از ذره كمترانيم
غرق هزار گونه تباهي
از اوج بنگريم و ببينيم
آخر چرا به سينه انسان ديگري
شمشير مي زنيم ؟
ما ذره هاي پوچ
در گير و دار هيچ
در روي كوره راه سياهي كه انتهاش
گودال نيستي است
آخر چگ.نه تشنه به خون برادرانيم ؟
از اوج بنگريم
انبوه كشتگان را
خيل گرسنگان را
انباشته به كشتي بي لنگر
زمين
سوي كدام ساحل تا كهكشان دور
سوغات مي بريم ؟
آيا رهايي بشريت را
در چارسوي گيتي
در كائنات يك دل اميدوار نيست ؟
آيا درخت خشك محبت را
يك برگ در سبز در همه شاخسار نيست ؟
دستي برآوريم
باشد كزين گذرگه اندوه بگذريم
روزي كه آدمي
خورشيد دوستي را
در قلب خويش يافت
راه رهايي از دل اين شام تار هست
و آنجا كه مهرباني لبخند ميزند
در يك جوانه نيز شكوفه بهار هست


همراه

۲۹ بازديد
 

اين كيست گشوده خوشتر از صبح
پيشاني بي كرانه در من
وين چيست كه مي زند پر و بال
همراه غم شبانه در من
از شوق كدام گل شكفته ست
اين باغ پر
از جوانه در من
وز شور كدام باده افتد
اين گريه بي بهانه در من
جادوي كدام نغمه ساز است
افروخته اين ترانه در من
فرياد هزار بلبل مست
پيوسته كشد زبانه در من
اي همره جاودانه بيدار
چون جوش شرابخانه در من
تنها تو بخواه تا بماند
اين آتش
جاودانه در من


مسخ

۳۲ بازديد
 

نه غار كهف
نه خواب قرون
چه ميبينم ؟
به چشم هم زدني روزگار برگشته است
به قول پير سمرقند
همه زمانه دگر گشته است
چگونه پخنه خاك
كه ذره
ذره آب و هوا و خورشيدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاري است
چنين به ديده من ناشناس مي آيد ؟
ميان اينهمه مردم ميان اينهمه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حيرت محض
يكي به قصه خود آشنا نمي بينم
كسي نگاهم را
چون پيشتر نمي خواند
كسي زبانم را
چون پيشتر نمي داند
ز يكديگر همه بيگانه وار مي گذريم
به يكديگر همه بيگانه وار مي نگريم
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از ديوار
به ياد مي آرم
صف صفاي صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شكفته در نفس تازه سپيده دمان
درست گويي جاني به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب مي خندد
نه برج آهن و سيمان
نه اوج آجر و سنگ
كه راه بر گذر آفتاب مي بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندهاست
شكوه كوكبه دوستي است بر رخ دوست
صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شياري ز
سيلي شمشير
نه جاي بوسه تير
من آنچه از آتش
به خاطرم باقي است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشيد و
گونه ساقي است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسي است
نه انفجار فجيعي كه شعله سيال
به لحظه اي بدن صد هزار انسان را
بدل
كند به زغال
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقيقت
نه پرتو ايمان
فروغ راستي از خاك رخت بربسته است
و آدمي افسوس
به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد
به قتل ماه كمر بسته است
نه غار كهف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
يكي يه پرسش بي پاسخم جواب دهد
يكي پيام مرا
ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
كه در زمين كه اسير سياهكاريهاست
و قلب ها دگر از آشتي گريزان است
هنوز رهگذري خسته را تواند ديد
كه با هزار اميد
چراغ در كف
در جستجوي انسان است


غزلي شكسته براي ماه غمگين نشسته

۲۹ بازديد
 

گل بود و مي شكفت بر امواج آب ماه
مي بود و مستي آور
مثل شراب ماه
شبهاي لاجوردي
بر پرنيان ابر
همراه لاي
لاي خموش ستاره ها
مي شد چراغ رهگذر دشت خواب ماه
روزي پرنده اي
با بال آهنين و نفس هاي آتشين
برخاست از زمين
آورد بالهاي گران را به اهتزاز
چرخيد بر فراز
پرواز كرد تا لب ايوان آفتاب
آمد به زير سايه بال عقاب ماه
اينك زني است آنجا
عريان و اشكبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگين نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودي در شب سپيد هزار پر
سر بر نمي كند به سلام ستاره ها
برگرد خويش هاله اي از آه بسته است
تا روي خود نهان كند از آفتاب ماه
از قعر اين غبار
من بانگ مي زنم
كاي
شبچراغ مهر
ما با سياهكاري شب خو نمي كنيم
مسپارمان به ظلمت جاويد
هرگز زمين مباد
از دولت نگاه تو نوميد
نوري به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه


فريادهاي سوخته

۳۲ بازديد
 

من با كدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حيات را ؟
من با كدام يارا
در اين غبار سنگين
مرگ پرندهها را
خاموش مانده ام ؟
در انهدام جنگل
در انقراض دريا
در قتل عام ماهي
من با كدام مايه صبوري
فرياد برنداشته ام
آي!….؟
پيكار خير و شر
كز بامداد روز نخستين
آغاز گشته بود
در اين شب بلند به پايان رسيده است
خير از زمين به عالم ديگر
گريخته ست
وين خون گرم اوست كه هر جا كه بگذريم
بر خاك ريخته ست
در تنگناي دلهره اينك
خاموش و خشمگين به چه كاريم ؟
فرياد هاي سوخته مان را
در غربت كدام بيابان
از سينه هاي خسته برآريم ؟
اي كودك نيامده ! اي آرزوي دور
كي چهره مي نمايي؟
اي نور
مبهمي كه نمي بينمت درست
كي پرده مي گشايي ؟
امروز دست گير كه فردا
از دست رفته است
انسان خسته اي كه نجاتش به دست تست


هفت خوان

۳۱ بازديد
 

چه توفان درين باغ بگشودد ست
كه سرو بلند تناور شكست ؟
چه شوري در آن جان والا فتاد
كه آن مرد چون كوه از پا فتاد
چه نيرو سر راه بر او گرفت
كه
نيرو از آن چنگ و بازو گرفت ؟
چه خشكي در آن كام آتش فشاند
كه آن تشنه جان را به آتش كشاند ؟
چه ابري از آن كوه سر بر كشيد ؟
كه سيمرغ از قله ها پر كشيد
چه نيرنگ در كار سهراب رفت ؟
كه با مرگ پيچيد و در خواب رفت
چه جادو دل از دست رستم ربود ؟
كه بيرون شد از
هفتخوانش نبود
خمار كدامين مي اش درگرفت ؟
كه از ساقي مرگ ساغر گرفت
پدر را ندانم چه بيداد رفت
كه تيمار فرزندش از ياد رفت


غارت

۳۲ بازديد
 

نارنج هاي باغ بالا را
دستي تواندچيد و خواهد چيد
وز هر طرف فرياد هاي : چيد آوخ چيد
خواهد در اينآسمان پيچيد
آن باغبان خفته روي پرنيان عرش
آي نخواهد ديد ؟
يا پرسيد
كو ماه ؟ كو ناهيد؟ كو خورشيد؟


غزلي در اوج

۳۲ بازديد
 

ته بود خيال تو همزبان با من
كه باز جادوي آن بوي خوش طلوع تو را
در آشيانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پيچيد در فضاي اتاق
جهان و جان
را در بوي گل شناور كرد
در آستانه در
به روح باران مي ماندي
اي طراوت محض
شكوه رحمت مطلق ز چهره ات مي تافت
به خنده گفتي : تنها نبينمت
گفتم : غم تو مانده و شب هاي بي كران با من ؟
ستاره اي ناگاه
تمام شب را يك لحظه نور باران كرد
و در سياهي سيال
آسمان گم شد
توخيره ماندي بر اين طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شكفت
به طعنه گفتم
در اين غروب رازي هست
به جرم آنكه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشينند مهربان با من
نشستي آنگه شيرين و مهربان گفتي
چرا زمين بخيل
نمي تواند ديد
ترا گذشته يكروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها كه در آن حالت غريب گذشت
همه درخشش خورشيد بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگين كمان ترنم جان
همه ترانه و پرواز و مستي و آواز
به ه ر نفس دلم از سينه بانگ بر مي داشت
كه : اي كبوتر وحشي بمان بمان با من
ستاره بود كه از آسمان
فرو مي ريخت
شكوفه بود كه از شاخه ها رها مي شد
بنفشه بود كه از سنگ ها بيرون ميزد
سپيده بود كه از برج صبح مي تابيد
زلال عطر تو بود
تو رفته بودي و شب رفته بود و من غمگين
در آسمان سحر
به جاودانگي آب و خاك و آتش و باد
نگاه مي كردم
نسيم شاخه
بي برگ و خشك پيچك را
به روي پنجره افكنده بود از ديوار
كه بي تو ساز كند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه كسي نمي دانست
كه خون و آتش عشق
گل هميشه بهاري است
جاودان با من


شكسته

۳۰ بازديد
 

آن سوي صحرا پشت سنگشتان مغرب
در شعله هاي واپسين مي سوخت خورشيد
وز بازتاب سرخ غمگين درين سوي
مي سوخت از نو تخت جمشيد
من بودم و روياي دور
آن شبيخون
وان سرخي بيمار گون آرام آرام
شد آتش و خون
تاريكي و توفان و تاراج
پرواز مشعل ها هياهوي سواران
موج بلند شعله
تا اوج ستون ها
فرياد ره گم كردگان در جنگل دود
دود در آتش ماندگان بي حرف بدرود
از هم فروپاشيدن ايوان و تالار
در هم فرو پيچيدن دروازه ديوار
بر روي بام و پله در دالان و دهليز
بيداد خنجرهاي خونريز
غوغاي جنگ تن به تن بود
اوج شكوه شرق گرم سوختن بود
دود سياهش بي امان در چشم من بود
بر نقش ديواري در آن هنگامه ديدم
تنديس پاك اورمزد افتاده بر خاك
شمشير دست
اهريمن
كم كم نهيب شعله ها كوتاه مي شد
شب مثل خاكستر فرو مي ريخت خاموش
در پرتو لرزان مهتاب
سنگ و ستونهاي به خاك افتاده از دور
اردوي سرببازان خسته
رويح پريشان زمان اينجا و آنجا
چون سايه بر بالين مجروحان نشسته
بهتي به بغض آميخته
در هر گلويي راه بر فرياد بسته
چشم جهان ناه
تا جاودان بيدار مي ماند
من بازمي گشتم شكسته


عمر ويران

۳۲ بازديد
 

ديوار سقف ديوار
اي در حصار حيرت زنداني
اي درغبار غربت قرباني
اي يادگار حسرت و حيراني
برخيز
اي چشمه خسته دوخته بر ديوار
بيمار
بيزار
تو رنگ آسمان را
از ياد برده اي
از من اگر بپرسي
ديري است مرده اي
برخيز
خود را نگاه كن به چه ماني
غمگين درين حصار به تصوير
اي آتش فسرده
نداني
با روح كودكانه شدي پير
يك عمر ميز و دفتر و ديوار
جان ترا سپرد به ديوان
پاي ترا فشرد به زنجير
برخيز
بيرون از اين حصار غم آلود
جاري است زندگاني جاري است
دردا كه شوق با تو غريبه است
دردا كه شور از تو فراري است
برخيز
در مرهم نسيم بياويز
هر چند زخم هاي تو كاري است
آه اين شيار ها كه پيشاني است
خط شكست هاست
در برج روح تو
كزپاي بست روي به ويراني است
خط شكست ها ؟
نه كه هر سطرش
طومار قصه هاي پريشاني است
اي چشم خسته دوخته بر ديوار
برخيز و بر جمال طبيعت
چشمي مان پنجره واكن
همچون كبوتر سبكبال
خود را به هر كرانه رها كن
از اين
سياه قلعه برون آي
در آن شرابخانه شنا كن
با يادهاي كودكي خويش
مهتاب را به شاخه بپيوند
خورشيد را به كوچه صدا كن
برخيز
اي چشم خسته دوخته بر ديوار
بيمار
بيزاره
بيرون ازين حصار غم آلود
تا يك نفس براي تو باقي است
جاي به دل گريستنت هست
وقت دوباره زيستنت نيست
برخيز