غزلي در اوج

مشاور شركت بيمه پارسيان

غزلي در اوج

۳۳ بازديد
 

ته بود خيال تو همزبان با من
كه باز جادوي آن بوي خوش طلوع تو را
در آشيانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پيچيد در فضاي اتاق
جهان و جان
را در بوي گل شناور كرد
در آستانه در
به روح باران مي ماندي
اي طراوت محض
شكوه رحمت مطلق ز چهره ات مي تافت
به خنده گفتي : تنها نبينمت
گفتم : غم تو مانده و شب هاي بي كران با من ؟
ستاره اي ناگاه
تمام شب را يك لحظه نور باران كرد
و در سياهي سيال
آسمان گم شد
توخيره ماندي بر اين طلوع نافرجام
هزار پرسش در چشم روشن تو شكفت
به طعنه گفتم
در اين غروب رازي هست
به جرم آنكه نگاه تو برنداشته ام
ستاره ها ننشينند مهربان با من
نشستي آنگه شيرين و مهربان گفتي
چرا زمين بخيل
نمي تواند ديد
ترا گذشته يكروز آسمان با من ؟
چه لحظه ها كه در آن حالت غريب گذشت
همه درخشش خورشيد بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگين كمان ترنم جان
همه ترانه و پرواز و مستي و آواز
به ه ر نفس دلم از سينه بانگ بر مي داشت
كه : اي كبوتر وحشي بمان بمان با من
ستاره بود كه از آسمان
فرو مي ريخت
شكوفه بود كه از شاخه ها رها مي شد
بنفشه بود كه از سنگ ها بيرون ميزد
سپيده بود كه از برج صبح مي تابيد
زلال عطر تو بود
تو رفته بودي و شب رفته بود و من غمگين
در آسمان سحر
به جاودانگي آب و خاك و آتش و باد
نگاه مي كردم
نسيم شاخه
بي برگ و خشك پيچك را
به روي پنجره افكنده بود از ديوار
كه بي تو ساز كند قصه خزان با من
نه آسمان نه درختان نه شب نه پنجره آه كسي نمي دانست
كه خون و آتش عشق
گل هميشه بهاري است
جاودان با من


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد