مسخ

مشاور شركت بيمه پارسيان

مسخ

۳۳ بازديد
 

نه غار كهف
نه خواب قرون
چه ميبينم ؟
به چشم هم زدني روزگار برگشته است
به قول پير سمرقند
همه زمانه دگر گشته است
چگونه پخنه خاك
كه ذره
ذره آب و هوا و خورشيدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاري است
چنين به ديده من ناشناس مي آيد ؟
ميان اينهمه مردم ميان اينهمه چشم
رها به غربت مطلق
رها به حيرت محض
يكي به قصه خود آشنا نمي بينم
كسي نگاهم را
چون پيشتر نمي خواند
كسي زبانم را
چون پيشتر نمي داند
ز يكديگر همه بيگانه وار مي گذريم
به يكديگر همه بيگانه وار مي نگريم
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از ديوار
به ياد مي آرم
صف صفاي صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شكفته در نفس تازه سپيده دمان
درست گويي جاني به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب مي خندد
نه برج آهن و سيمان
نه اوج آجر و سنگ
كه راه بر گذر آفتاب مي بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندهاست
شكوه كوكبه دوستي است بر رخ دوست
صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شياري ز
سيلي شمشير
نه جاي بوسه تير
من آنچه از آتش
به خاطرم باقي است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشيد و
گونه ساقي است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسي است
نه انفجار فجيعي كه شعله سيال
به لحظه اي بدن صد هزار انسان را
بدل
كند به زغال
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقيقت
نه پرتو ايمان
فروغ راستي از خاك رخت بربسته است
و آدمي افسوس
به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد
به قتل ماه كمر بسته است
نه غار كهف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
يكي يه پرسش بي پاسخم جواب دهد
يكي پيام مرا
ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
كه در زمين كه اسير سياهكاريهاست
و قلب ها دگر از آشتي گريزان است
هنوز رهگذري خسته را تواند ديد
كه با هزار اميد
چراغ در كف
در جستجوي انسان است


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد