آغوشت عاري كُن ، پيداي ناپيدا شو
بيار تَن را ، تمامِ تنِ من ، خراب شود
بيا دستانِ سَركشم ، اسيرِ دستِ آب شود
آغوشت عاري كن
تمامِ وجودِ من ، در نيوه ات ، روي سينه ات
نِي ، اشكهايم روي بوي خيره ات
پُر از مَستي و شراب شود
جامِ من ، تهي از سَراب شود.
تهي ها را رها كن ، پيداي پيدا شو
كه لبهاي كورِ كودكانه ام ، از پِستانِ نوشِ تو
نِي با كنايه ، مُشتي تهمت ، جواب شود.
رخسارِ مرا در كوه ، به بادِ آرام رسان
نامَم در كوي دوست ، درونِ خانه ، پِيِ مستانه ي پوست بخوان
تا به تپيدنِ شيپورِ يك طَحّان
در پشتِ مصراع و نقاب شود.
عاري كن دستم ، آغوشت عاري كن
پيداي پيدا شو ، زيبا شو
تا قطره هاي روزِ من ، هر شب
بسانِ اَنجُمِ آسمان ، حساب شود.
پُر ز تك شود و تاك شود
قَلبِ من ، در تب و تاب شود
اسيرِ دستانِ چينِ مهتاب شود
فاصله ها را پاك كن ، نه سايه هايم تيز كن
با كِشتم درياب مرا
نسيم و باد صبا ، هِزار هَزارِ خوش صحبت اندر دريا
گمگشته ي صدها حباب شود
تازيانه ي بوسه گير ، بر لب
و بغل هايت ، پُر از كتاب شود
بزن گناهانم ، زَنداوَر و ثواب شود.
آغوشت عاري كن ، پيدا شو
بيا افكارم در ميانِ صحبتِ صِراح شود.
شايد مختصر
پُر از حديثِ نخبه ها و اصحاب شود.