من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

غزل 20

۲۹ بازديد

 

نوبت آمد، مي نوازد نوبتي ناقوس مان

تا بگيرد رودهامان، راه اقيانوس مان

آذرخشي بود و غريد و درخشيد و گذشت

بانگ نوشانوش مان و برق بوسابوس مان

ما نشان خود رقم بر دفتر دل ها زديم

آشنايي نام مان و عاشقي ناموس مان

چشم هاي كينه ور هم، معني ديگر نيافت

ز ابتدا تا انتها، جز مهر، در قاموس مان

عشق مان چتري گشود و بست و رفت و مانده است

لاي دفترهاي عاشق ها، پر طاووس مان

كشته مي شد باز از باد اجل، حتا اگر

شعله ي خورشيد روشن بود، در فانوس مان

كرد بخل سرنوشت از نوش دارويي دريغ

فرصت ماندن نداد اين بار هم، كاووس مان

يك به يك ياران غار از دست رفتند و هنوز

حكم مي راند به مرگ آباد، دقيانوس مان

قصه ي گنگ و كر و ما و جهان مي بود، اگر

از قفس مي شد رها هم ناله ي محبوس مان

گيرم اين روياي آخر، ساحت آرامش است

كو، ولي ياراي خواب از وحشت كابوس مان؟

«قافيه زنگ كلام است‌» ، آري اكنون، بشنويد:

زنگ حسرت مي زند در قافيه، افسوس مان


غزل 20

۲۸ بازديد
 

 

نوبت آمد، مي نوازد نوبتي ناقوس مان

تا بگيرد رودهامان، راه اقيانوس مان

آذرخشي بود و غريد و درخشيد و گذشت

بانگ نوشانوش مان و برق بوسابوس مان

ما نشان خود رقم بر دفتر دل ها زديم

آشنايي نام مان و عاشقي ناموس مان

چشم هاي كينه ور هم، معني ديگر نيافت

ز ابتدا تا انتها، جز مهر، در قاموس مان

عشق مان چتري گشود و بست و رفت و مانده است

لاي دفترهاي عاشق ها، پر طاووس مان

كشته مي شد باز از باد اجل، حتا اگر

شعله ي خورشيد روشن بود، در فانوس مان

كرد بخل سرنوشت از نوش دارويي دريغ

فرصت ماندن نداد اين بار هم، كاووس مان

يك به يك ياران غار از دست رفتند و هنوز

حكم مي راند به مرگ آباد، دقيانوس مان

قصه ي گنگ و كر و ما و جهان مي بود، اگر

از قفس مي شد رها هم ناله ي محبوس مان

گيرم اين روياي آخر، ساحت آرامش است

كو، ولي ياراي خواب از وحشت كابوس مان؟

«قافيه زنگ كلام است‌» ، آري اكنون، بشنويد:

زنگ حسرت مي زند در قافيه، افسوس مان


غزل 21

۲۸ بازديد

 

چشمان تو كه از هيجان گريه مي كنند    

در من هزار چشم نهان گريه مي كنند

نفرين به شعر هايم اگر چشم هاي تو

اينگونه از شنيدنشان، گريه مي كنند

شايد كه آگهند ز پايان ماجرا

شايد براي هر دومان گريه مي كنند! 

بانوي من! چگونه تسلايتان دهم؟

چون چشم هاي باورتان گريه مي كنند

پر كرده كيسه هاي خود از بغض رودها

چون ابرهاي خيس خزان گريه مي كنند 

وقتي تو گريه مي كني اي دوست!  در دلم

انگار ابر هاي جهان گريه مي كنند

انگار با تو، بار دگر، خواهران من

در ماتم برادرشان گريه مي كنند

در ماتم هزار گل ارغوان مگر

با هم هزار سرو جوان گريه مي كنند

انگار عاشقانه ترين خاطرات من

همراه با تو مويه كنان گريه مي كنند

حس ميكنم كه گريه فقط گريه ي تو نيست

همراه تو زمين و زمان گريه مي كنند


غزل 18

۳۰ بازديد

 

به جستجوي تو از شب، گذشته آمده­ام

هزار باديه را در نوشته آمده­ام

قدم قدم همه نام تو را، به ناخن و خون

به شاخه­هاي درختان، نوشته آمده­ام

به بويه­ي بر و بوم هميشه آبادت

ز هفت خان خرابه گذشته آمده­ام

دلاورانه، هزاران هزار جادو را

به تيغ معجزه­ي عشق، كشته آمده­ام 

هزار وادي را، دره دره رد شده­ام

هزار باديه را، پشته پشته آمده­ام  

ملول ديو و ددم با چراغ دل در كف

به جستجوي تو ، -انسان­فرشته- آمده­ام


غزل 19

۲۹ بازديد

 

صبح است و گل در آينه بيدار مي شود

خورشيد در نگاه تو، تكرار مي شود

مردي كه روي سينه ي عشق تو خفته بود

با دست هاي عشق تو، بيدار مي شود

پر مي كني پياله ي من از عصير و باز

جانم پر از عصاره ي ايثار مي شود

در كارش از تو اين همه باور ستودني است

اين جا كه عشق اين همه انكار مي شود

تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد

وقتي غمم به سينه تلنبار مي شود

در بازي مداوم انگشت هاي تو

تكثير مي شود گل و بسيار مي شود

خورشيد نيز مي شكند در نگاه تو،

وقتي كه آن ستاره پديدار مي شود

حس مي كنم بهار تو را در خزان تو

گاهي كه بوسه هاي تو رگبار مي شود

تا بار "من" گران ننشيند به دوش جان

از هر چه غير توست سبكبار مي شود


غزل 15

۲۹ بازديد

 

رنج گرانم را به صحرا ميدهم، صحرا نمي گيرد

اشك روانم را به دريا مي دهم دريا نمي گيرد

تا در كجا بتكانم از دامان دل اين سنگ سنگين را

دلتنگيم اي دوست! بي تو در جهاني جا نمي گيرد

با سنگ ها مي گويم آن رازي كه بايد با تو مي گفتم

سنگين دلا، دستت چرا دستي از اين تنها نمي گيرد؟

اي تو پرستارشبان تلخ بيماريم! بيمارم

عشقت چرا نبض پريشان حياتم را نمي گيرد؟

بي هر كه و هر چيز آري! بي تو اما ، نه ! كه اين مطرود،

دل از بهشت خلد مي گيرد دل از حوا نمي گيرد

مي آيم و جانم به كف وين پرسشم بر لب كه آيا دوست،

مي گيرد از من تحفه ي ناقابلم را يا نمي گيرد؟ 

آيا گذشتند آن شبان بوسه وبيداري و بستر؟

ديگر سراغي خواهش جسمت از آن شب ها نمي گيرد؟

ديگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمي سايد؟

 يعني كه ديگر كار عشق از حسن تو بالا نمي گيرد؟ 

هر سوكه مي بينم همه ياس است و سوي تو همه اميد

وين نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمي گيرد؟


غزل 16

۲۸ بازديد

 

آيا چه ديدي آن شب در قتلگاه ياران؟ 

چشم درشت خونين،اي ماه سوگواران!

از خاك بر جبينت خورشيدها شَتك زد

آندم كه داد ظلمت فرمان تير باران

رعنا و ايستاده،جان ها به كف نهاده،

رفتند و مانده بر جا ما خيل شرمساران

اي يار،اي نگارين!پا تا سر تو خونين!

اي خوش ترين طليعه از صبح شب شماران!

داغ تو ماندگار است،چندانكه يادگار است،

از خون هزار لاله بر بيرق بهاران

يادت اگرچه خاموش،كي مي شود فراموش؟

نامت كتيبه اي شد بر سنگ روزگاران   

هر عاشقي كه جان داد،در باغ سروي افتاد،

برخاك و سرخ تر شد خوناب جوي باران

سهلش مگير چونين،اين سيب هاي خونين

هر يك سري بريده است بر دار شاخساران

باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ

خون چكه چكه ريزد ازپنچه ي چناران  

باران خون و خنجر،گفتي و شد مكرر

شاعر خموش ديگر! (باران مگو،بباران!)


غزل 17

۲۷ بازديد

 

شب دير پاي سردم، تو بگوي تا سر آيم

سحري چو آفتابي، ز درون خود، بر آيم

تو مبين كه خاكم از، خستگي و شكستگي ها

تو بخواه تا به سويت، ز هوا سبك تر آيم

همه تلخي است جانم، تو مخواه تلخ كامم

تو بخوان كه بشكنم جام و به خوان شكّر آيم

من اگر براي سيبي، ز بهشت رانده گشتم

به هواي سيبت اكنون، به بهشت ديگر آيم

تب با تو بودن آن سان، زده آتشم به اركان

كه زگرمي ام بسوزي، من اگر به بستر آيم 

غزلي چنين، غزالا! كه فرستم از برايت

صله ي غزل، تو حالا، چه فرستي از برايم؟

صله ي غزل به آيين، نه كه بوسه است و بالين؟

نه كه بار خاص بايد، بدهي و من در آيم؟

تو بخوان مرا و از دوري منزلم مترسان

كه من اين ره ار تو باشي به سراي، با سر آيم.


غزل 12

۲۶ بازديد

 

اي گيسوان رهاي تو از آبشاران رهاتر

چشمانت از چشمه سارانِ صافِ سحر با صفاتر

با تو براي چه از غربت دست هايم بگويم ؟

اي دوست ! اي از غم غربت من به من آشناتر

من با تو از هيچ ،‌ از هيچ توفان هراسي ندارم

اي ناخداي وجود من ! اي از خدايان خداتر!

اي مرمر سينه ي تو در آن طرفه پيراهن سبز

از خرمن ياس ،‌ در بستر سبزه ها دلرباتر

اي خنده هاي زلال تو در گوش ذرات جانم

از ريزش مي به جام آسماني تر و خوش صداتر

بگذار راز دلم را بداني : تو را دوست دارم

اي با من از رازهايم صميمي تر و بي رياتر

آري تو را دوست دارم ،‌وگر اين سخن باورت نيست

اينك نگاه ستايشگرم از زبانم رساتر 


غزل 13

۲۸ بازديد

 

درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست

آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست

در من طلوع آبي آن چشم روشن

ياد آور صبح خيال انگيز درياست

گل كرده باغي از ستاره در نگاهت

آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست

بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را

از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست

ما هر دُوان  خاموش خاموشيم ،‌ اما

چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست

ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم

امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست

دور از نوازش هاي دست مهربانت

دستان من در انزواي خويش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند

بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست