رنج گرانم را به صحرا ميدهم، صحرا نمي گيرد
اشك روانم را به دريا مي دهم دريا نمي گيرد
تا در كجا بتكانم از دامان دل اين سنگ سنگين را
دلتنگيم اي دوست! بي تو در جهاني جا نمي گيرد
با سنگ ها مي گويم آن رازي كه بايد با تو مي گفتم
سنگين دلا، دستت چرا دستي از اين تنها نمي گيرد؟
اي تو پرستارشبان تلخ بيماريم! بيمارم
عشقت چرا نبض پريشان حياتم را نمي گيرد؟
بي هر كه و هر چيز آري! بي تو اما ، نه ! كه اين مطرود،
دل از بهشت خلد مي گيرد دل از حوا نمي گيرد
مي آيم و جانم به كف وين پرسشم بر لب كه آيا دوست،
مي گيرد از من تحفه ي ناقابلم را يا نمي گيرد؟
آيا گذشتند آن شبان بوسه وبيداري و بستر؟
ديگر سراغي خواهش جسمت از آن شب ها نمي گيرد؟
ديگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمي سايد؟
يعني كه ديگر كار عشق از حسن تو بالا نمي گيرد؟
هر سوكه مي بينم همه ياس است و سوي تو همه اميد
وين نخل پژمرده مگر در آفتابت پا نمي گيرد؟