من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

بخشش

۶۰ بازديد
 

من دستهاي مهربانم را

به تو مي بخشم

و در اين بخشش

جز درك عشق گمشده ام

/ هيچ نمي خواهم

من و دلم

تماممان را به تو مي بخشيم

تا حس زنده بودن خود را

كه در نگاه يك نامعلوم مرد

در بخشش تمام به تو باز يابيم

من پاهايم را

در جسم فسرده ي خاك مي كارم

و آب را

/ در عطش كوير

/ زمزمه مي كنم

و در اين بخشش

/ معرفتي است

كه من آن را

/ با هستي

و با زيبايي آن لحظه

/ كه مرگ از پس آن مي آيد

/ آشتي مي دهم


بدرقه

۷۱ بازديد
 

ديروز عصر بود

يك كاروان نور

مي رفت سمت سبز

سوي نسيم محض

وقتي به من رسيد

لختي درنگ كرد

آنگاه با نگاه

مقداري آفتاب به من بخشيد

من مثل روشني

/ گسترده مي شدم

ناگاه ز آن ميان

يك چشم مهربان

با دستي از خضوع

يك برگ يادداشت به من داد

در آن نوشته بود

« آينه ات داني چرا غمّاز نيست »


بهار

۷۷ بازديد
 

بهار آمد از كوه انبوه

شكفتن شد
آغاز

دريغا كه من چو زمستان سردي

به پايان رسيدم


افسردگي

۶۵ بازديد
 

زمستاني دراز را

با گريه و خون كشتيم

با دامن دامن گل سرخ

آمديم

تازه بهار را برگ مي زديم

و تبسم را

دركار شكفتن بوديم

ما بوديم و سر آغاز يك بهار

و آسمان آبي

و كبوترهايي بي قرار

ما چنين بوديم …..

…….

تا نخستين برف باريد

برفي كه بومي بود

ما ظنين شديم

/ بيرون آفتابي را

دستها مان را در جيب فرو برديم

و به خويش بستيم

تهمت سردي را

/ زردي را

/ نامردي را

آيينه حجم تأييد بود

و سادگي و صداقت

/ در آيينه لبخند مي زدند

گفتيم : بهار و برف ؟

نه، نه !

ما چنين بوديم

اما بيرون

در بستر برفي خفيف يخ مي بست

ما ابر را نديديم

آن ابرهاي سياه را

و امروز

ماييم و تراكم برفهاي بومي

آيا هنوز نمي بيني

افسردگي را ؟

آن كه ديروز با ما

در لبخندي عمودي شكفت

نگاه كن

او يك بي تفاوت هيجده ساله است

كه آدامس مي جود

و فقط

كيهان ورزشي مي خواند

كلاهت را بردار

من عابري برهنه پايم و عريان

با من بيا به خيابان

تا بشنوي

بوي زمستاني را

كه در باغ رخنه كرده است.


امتزاج آسمان و خاك

۸۱ بازديد
 

باد ايستاده بود

آفتاب هيچ بود

كهكشان درنگ داشت

خاك بي قرار بود

تا تو آمدي

شب بهار شد

سنگ

چكه چكه ريخت

/ جويبار شد

ابتداي تو

امتزاج آسمان و خاك بود

اي تمام تو تمام نور

تا ببينمت

هر ستاره روزني است

سمت بي نهايت حضور تو

چون كه نيستي

آفتاب فرصتي است

با شباهتي غريب

تا كتاب آب را بيان كند

/ از حضور مهربان تو

ليكن ابرهاي وهم

/ پهن مي شوند

من ميان ابر و خاك

/ مانده ام غريب

بي تو خاك را

/ عادت حيات نيست

بي تو از چه مي توان سرود

بعد تو

هر دريچه اي كه ديده ام

/ چشم احتياج بود

هر كجا كه گشته ام

/ يك خرابه التهاب بود

تا تو آب را بياوري

آب و باد و خاك

/ راز فقر را

/ با تو گفته اند

لطف دستهاي تو بهار را نوشت

روي برگ باغهاي فقر

دشتهاي لخت

نخلهاي كج

اي حلاوت بهشت در نگاه تو

تا كه بشكفد بهار من

مثل آب

از كنار من عبور كن!


اي عشق

۶۸ بازديد
 

بي تو هواي خانه ي ما سرد مي شود

برگ درخت باور ما زرد مي شود



شب بي تو روي صبح نمي بيند اي دريغ

خورشيد بي تو منجمد و سرد مي شود



زيباترين بهانه در اينجا حضور توست

ور نه زمين هوايي و ولگرد مي شود



در غيبت بهار درخت از چه بشكفد؟

باران كه نيست باغچه دلسرد مي شود



امكان هر ترانه تويي اي ملايمت

ورنه ترانه زمزمه ي درد مي شود


نيايش واره ها

۷۰ بازديد
 

(۱)

شب فرو مي افتد

ومن تازه مي شوم

ازاشتياق بارش ِشبنم

نيلوفرانه

به آسمان دهان باز مي كنم

اي آفريننده ي شبنم وابر

آيا تشنگي مرا پايان مي دهي ؟

تقدير چيست ؟

مي خواهم از تو سرشار باشم



(۲)



كنارِ شب مي ايستم

چشم برشمد ِ سورمه اي آسمان مي اندازم

ستاره ها

با نخِ نورگلدوزي شده اند

ومن مي شنوم زمزمه ي درختان را

– « چه ملايمت خنكي !

من آبستن يك شكوفه ام

كه همين تابستان گلابي مي شود .»

كنار شب مي ايستم

شب از تو لبريز است

من در دو قدمي تو در زندان فراق گرفتارم



(۳)



گاهي كه معين نيست

مثل يك پيچك خودماني

از پنجره مي آيي

و جاي شعرهاي من مي نشيني

و من هيچ كلمه ندارم

چشمهايم

/ از بصيرتي آكنده مي شود

كه منتهاي تكامل يك چشم است

همخانه ام مي گويد:

/ صفات ثبوتيه كدامند؟

من مي گويم:

/ باز چه بوي خوشي

اينجارا فراگرفته است!



(۴)



گاهي آنقدر واقعيت داري

كه پيشاني ام

به يك تكه ابر سجده مي برد

به يك درخت خيره مي شوم

از سنگها توقع دارم

/ مهرباني را

باران بر كتفم مي بارد

دستهايم هوا را در آغوش مي گيرد

شادي

پايين تر ازاين مرتبه است

/ كه بگويم چقدر

گاهي آن قدر واقعيت داري

كه من

صداي فروريختن

/ شانه هاي سنگي شيطان را مي شنوم

وتعجب نمي كنم

اگر ببينم ماه

با بچه هاي كوهستان

/ گل گاو زبان مي چيند؟



(۵)



ديشب آن قدرنزديك بودي

كه پنجره از شادي ام نمك مي چشيد

ولبخندم را دامن مي زد

من مشغول تو بودم

نيلوفري از شانه هاي من روييد

و از پنجره بيرون رفت



(۶)



چرا امشب پشت پنجره نمي آيي ؟

چرا به تماشاي رود نمي آيي؟

چرا من تو را نمي شنوم ؟

چرا برگها زنده نيستند؟

چرا سنگها سخت شده اند ؟

چرا پنجره اخم دارد ؟

آه دهانم

دهانم

از بوي گوشت مرده لزج شده است

با اين دهان

چگونه مي توان

لذت حضور تو را چشيد

آيينه نيز تصوير هولناكي از من مي نماياند



(۷)



درخشش تومثل آبشاري

از بلنديهاي محال مي ريزد

در تخيّل پنجره اي است

كه هفت آسمان در اوجمع مي شود

من به مدد مهرباني تو

و آفرينه هاي اين تخيّل مغموم

در باغهاي ناممكن آواز مي خوانم

براي سنگها ي پرنده



(۸)



در انبوه اندوه و زخم

قلم با سوسن هاي سپيد

/ آوازمي خواند

درخت، شادي مرا مي پرسد

من مزرعه اي را مي نمايانم

كه فرداي من است

آنجا گيلاسها

/ دست به دامن دارند

وشكوفه هاي پيراهن من

حرف مي زنند:

شكوفه هايي كه امروز

/ يك زخم بيشتر نيستند

تو به حرمت اين شكوفه ها

/ مرا با دست اشاره خواهي كرد



(۹)



بر تخته سنگ مي نشينم

در روشني آب خيره مي شوم

تو از كجا مي آيي ؟

آوازهاي آبي تو بومي نيست

اين لهجه، آن ملايمتي است

/ كه از خلأ مي وزد

آه اي رود شوريده !

آوازهايت را يادم بده

نزديك است

/سنگ بميرم



(۱۰)



چراغي مي افروزم

پيراهن شب آتش مي گيرد

اما

شب پهن شده است

با ادامه ي گيسواني تا غيب

مثل يك بهت

بر چهار چوب در تكيه مي كنم

شب ادامه مي يابد

/ تا نمي دانم !



(۱۱)



وقتي ابر صميمي شد

پايين مي آيد تا لمس ،

من با يك لفظ صميمي

صدايش مي زنم

اي مه !

تن تو از رطوبت كدام بخشش آسمان خيس است ؟

در او پچ پچي پنهاني مي گذرد

انگار از كرانه هاي خيلي دور

/ آمده است

آوازي مي خواند

مي فهمم اين جهاني نيست ؟



(۱۲)



بو كشان

تمام حفره هاي شب را مي كاوم

بر فطرت خزه ها دست مي سايم

كه به انتشار عطر تو

بر سنگها پهن شده اند

يك وهم با روياهاي سبز

در مزرعه مي خواند

من فكر مي كنم آنجا

عطر تو

دگرگون كننده تر

/ به گوش مي رسد

« عزيز » راست مي گفت

شبها آسمان در مزرعه راه مي رود



(۱۳)



تابستان پا برهنه

از ساحل رودخانه گذشت

پاييز از جنگل سرازير شد

با طغيان آبها

و رقص برگها

تن نمناك خاك را فرا مي گيرد

اما من هنوز گرمم

از آن نگاه تابستاني و سبز

آسمان از هر جا كه تو باشي شروع مي شود

كهكشان از كنار تو آغاز مي شود

منظومه ها در طواف تواند

تو در همه ي كرات مهرباني مي ريزي

تو حتي كنار پنجره ي كوچك من

/ پيدا مي شوي

همزمان با آن ماهي

كه د ر اعماق اقيانوس ها گريه مي كند

يك پرند ه در دفتر من

/ بال با ل مي زند

تو هر دو را مي شنوي



(۱۴)



جهان ،قرآن مصور است

و آيه ها در آن

به جاي اينكه بنشينند، ايستاده اند

درخت يك مفهوم است

دريا يك مفهوم است

جنگل و خاك و ابر

خورشيد و خاك و گياه

با چشمهاي عاشق بيا

/ تا جهان را تلاوت كنيم



(۱۵)



قدم زنان در ساحل خاكستري مه

دنبال سادگي پسركي مي گردم

/ كه كودكي من بود

و يك روز از تشنج تنگدستي

به اينجا آمده بود

و نگاهش را با بالهاي يك لك لك

در ژرف بي رنگ مه گم كرد

از آن پس

من به تماشاي دوردستها خرسندم


آشناي شاليزار

۶۲ بازديد
 

اي همه دانه ها

كه پشت فرصت سبز ايستاده اند

مي دانم

/ تنتان بوي آفتاب مي دهد

و نقش دست پيري

/ بر شانه هاي شما مي درخشد

پيري كه در صداقت او

/ يك بهار مي خنديد

و با زمزمه ي آب

/ در پنهان شما جاري بود

و دست سبزتان

/ عرق از پيشاني اش برمي داشت

ديشب مرگ

/ با لباسي سبز

/ و موهايي به رنگ آفتاب

/ به بستر او آمد

ديشب مرگ آمد و او را برد

شاليزار، سرت سبز و سلامت باد!

آشناي تو رفت

/ و داس كهنه ي خود را

/ به درختي سبز كوبيد



*



اي دانه هايي كه

/ بر بام آفتابگير شالي خانه

/بي تاب روز سر زدن از خاكيد

فردا

زنان آبادي

/ با جامه اي سياه شما را

/در آب خواهند ريخت

و چشهايي در نهايت اندوه

/ شما را در« تومجار » مي پايند

گل بانو

/ تمام سفره ي كوچكش را

/ با گنجشك ها تقسيم مي كند

/ و براي پدر آمرزش مي طلبد

فردا

وقتي كه تابستان مي آيد

/ و خورشيد داغتر از آتش مي تابد

و دست ديگران

/ در ييلاق استراحت مي خوابد

چه كسي جواب عطش مزرعه را خواهد داد

اي دوست خوب شاليزار

فردا وقتي بهار آمد

و مزرعه ها تو را خواستند

بگويم كجا رفتي؟

فردا وقتي پرنده ها صدايت كردند

بگويم تو را كجا كاشتند؟

مزرعه در اندوه آرميده است

و اسبهاي نگران

بي توجه به خرمنسرا نمي آيند


هيچ مي داني ؟

۶۷ بازديد
 

زندگي ساعت تفريحي نيست

كه فقط با بازي

يا با خوردن آجيل و خوراك

/ بگذرانيم آن را

هيچ مي داني آيا

/ ساعت بعد چه درسي داريم؟

زنگ اول ديني

/ آخرين زنگ حساب


پيام

۶۹ بازديد
 

با من بيا نترس !

من يك جنوبي ام

در فكر خوبي ام

با من بجز حماسه نگو

از من بجز تفنگ نخواه

زيرا معلمم

/ فرمانده من است

سنگر، كلاس ماست

ما با گچ فشنگ

همواره بي درنگ نوشتيم:

/ «پيروز مي شويم »

تخته سياه ما

قلب سياه دشمن اسلام است