دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۱ ۷۲ بازديد
ديروز عصر بود
يك كاروان نور
مي رفت سمت سبز
سوي نسيم محض
وقتي به من رسيد
لختي درنگ كرد
آنگاه با نگاه
مقداري آفتاب به من بخشيد
من مثل روشني
/ گسترده مي شدم
ناگاه ز آن ميان
يك چشم مهربان
با دستي از خضوع
يك برگ يادداشت به من داد
در آن نوشته بود
« آينه ات داني چرا غمّاز نيست »