(۱)
شب فرو مي افتد
ومن تازه مي شوم
ازاشتياق بارش ِشبنم
نيلوفرانه
به آسمان دهان باز مي كنم
اي آفريننده ي شبنم وابر
آيا تشنگي مرا پايان مي دهي ؟
تقدير چيست ؟
مي خواهم از تو سرشار باشم
(۲)
كنارِ شب مي ايستم
چشم برشمد ِ سورمه اي آسمان مي اندازم
ستاره ها
با نخِ نورگلدوزي شده اند
ومن مي شنوم زمزمه ي درختان را
– « چه ملايمت خنكي !
من آبستن يك شكوفه ام
كه همين تابستان گلابي مي شود .»
كنار شب مي ايستم
شب از تو لبريز است
من در دو قدمي تو در زندان فراق گرفتارم
(۳)
گاهي كه معين نيست
مثل يك پيچك خودماني
از پنجره مي آيي
و جاي شعرهاي من مي نشيني
و من هيچ كلمه ندارم
چشمهايم
/ از بصيرتي آكنده مي شود
كه منتهاي تكامل يك چشم است
همخانه ام مي گويد:
/ صفات ثبوتيه كدامند؟
من مي گويم:
/ باز چه بوي خوشي
اينجارا فراگرفته است!
(۴)
گاهي آنقدر واقعيت داري
كه پيشاني ام
به يك تكه ابر سجده مي برد
به يك درخت خيره مي شوم
از سنگها توقع دارم
/ مهرباني را
باران بر كتفم مي بارد
دستهايم هوا را در آغوش مي گيرد
شادي
پايين تر ازاين مرتبه است
/ كه بگويم چقدر
گاهي آن قدر واقعيت داري
كه من
صداي فروريختن
/ شانه هاي سنگي شيطان را مي شنوم
وتعجب نمي كنم
اگر ببينم ماه
با بچه هاي كوهستان
/ گل گاو زبان مي چيند؟
(۵)
ديشب آن قدرنزديك بودي
كه پنجره از شادي ام نمك مي چشيد
ولبخندم را دامن مي زد
من مشغول تو بودم
نيلوفري از شانه هاي من روييد
و از پنجره بيرون رفت
(۶)
چرا امشب پشت پنجره نمي آيي ؟
چرا به تماشاي رود نمي آيي؟
چرا من تو را نمي شنوم ؟
چرا برگها زنده نيستند؟
چرا سنگها سخت شده اند ؟
چرا پنجره اخم دارد ؟
آه دهانم
دهانم
از بوي گوشت مرده لزج شده است
با اين دهان
چگونه مي توان
لذت حضور تو را چشيد
آيينه نيز تصوير هولناكي از من مي نماياند
(۷)
درخشش تومثل آبشاري
از بلنديهاي محال مي ريزد
در تخيّل پنجره اي است
كه هفت آسمان در اوجمع مي شود
من به مدد مهرباني تو
و آفرينه هاي اين تخيّل مغموم
در باغهاي ناممكن آواز مي خوانم
براي سنگها ي پرنده
(۸)
در انبوه اندوه و زخم
قلم با سوسن هاي سپيد
/ آوازمي خواند
درخت، شادي مرا مي پرسد
من مزرعه اي را مي نمايانم
كه فرداي من است
آنجا گيلاسها
/ دست به دامن دارند
وشكوفه هاي پيراهن من
حرف مي زنند:
شكوفه هايي كه امروز
/ يك زخم بيشتر نيستند
تو به حرمت اين شكوفه ها
/ مرا با دست اشاره خواهي كرد
(۹)
بر تخته سنگ مي نشينم
در روشني آب خيره مي شوم
تو از كجا مي آيي ؟
آوازهاي آبي تو بومي نيست
اين لهجه، آن ملايمتي است
/ كه از خلأ مي وزد
آه اي رود شوريده !
آوازهايت را يادم بده
نزديك است
/سنگ بميرم
(۱۰)
چراغي مي افروزم
پيراهن شب آتش مي گيرد
اما
شب پهن شده است
با ادامه ي گيسواني تا غيب
مثل يك بهت
بر چهار چوب در تكيه مي كنم
شب ادامه مي يابد
/ تا نمي دانم !
(۱۱)
وقتي ابر صميمي شد
پايين مي آيد تا لمس ،
من با يك لفظ صميمي
صدايش مي زنم
اي مه !
تن تو از رطوبت كدام بخشش آسمان خيس است ؟
در او پچ پچي پنهاني مي گذرد
انگار از كرانه هاي خيلي دور
/ آمده است
آوازي مي خواند
مي فهمم اين جهاني نيست ؟
(۱۲)
بو كشان
تمام حفره هاي شب را مي كاوم
بر فطرت خزه ها دست مي سايم
كه به انتشار عطر تو
بر سنگها پهن شده اند
يك وهم با روياهاي سبز
در مزرعه مي خواند
من فكر مي كنم آنجا
عطر تو
دگرگون كننده تر
/ به گوش مي رسد
« عزيز » راست مي گفت
شبها آسمان در مزرعه راه مي رود
(۱۳)
تابستان پا برهنه
از ساحل رودخانه گذشت
پاييز از جنگل سرازير شد
با طغيان آبها
و رقص برگها
تن نمناك خاك را فرا مي گيرد
اما من هنوز گرمم
از آن نگاه تابستاني و سبز
آسمان از هر جا كه تو باشي شروع مي شود
كهكشان از كنار تو آغاز مي شود
منظومه ها در طواف تواند
تو در همه ي كرات مهرباني مي ريزي
تو حتي كنار پنجره ي كوچك من
/ پيدا مي شوي
همزمان با آن ماهي
كه د ر اعماق اقيانوس ها گريه مي كند
يك پرند ه در دفتر من
/ بال با ل مي زند
تو هر دو را مي شنوي
(۱۴)
جهان ،قرآن مصور است
و آيه ها در آن
به جاي اينكه بنشينند، ايستاده اند
درخت يك مفهوم است
دريا يك مفهوم است
جنگل و خاك و ابر
خورشيد و خاك و گياه
با چشمهاي عاشق بيا
/ تا جهان را تلاوت كنيم
(۱۵)
قدم زنان در ساحل خاكستري مه
دنبال سادگي پسركي مي گردم
/ كه كودكي من بود
و يك روز از تشنج تنگدستي
به اينجا آمده بود
و نگاهش را با بالهاي يك لك لك
در ژرف بي رنگ مه گم كرد
از آن پس
من به تماشاي دوردستها خرسندم