هوا كبود شد اين ابتداي باران است
دلا دوباره شب دلگشاي باران است
نگاه تا خلأ وهم دوباره مي كشاندمان
مرا به كوچه ببر اين صداي باران است
اگر چه سينه ي من شوره زار تنهايي است
ولي نگاه ترم آشناي باران است
دلم گرفته از اين سقفهاي بي روزن
كه عشق رهگذر كوچه هاي باران است
بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را
كه روي شاخه ي گل جاي پاي باران است
نزول آب حضور دوباره ي مرگ است
دوام باغچه در هاي هاي باران است
چنان درخت در اين آسمان سري داريم
براي حادثه دست تناوري داريم
وفور فتنه اگر هست آسمان با ماست
كه چشم لطف ز دنياي ديگري داريم
اگر چه از عطش و التهاب مي خوانيم
براي عشق ولي ديده ي تري داريم
چنان پرنده در آن ميهماني آبي
ز جنس ابر به بالاي خود پري داريم
براي رفتن از اينجا ميان سينه ي تنگ
دلي به پاكي بال كبوتري داريم
دوباره بر لب دل خواهش شكستن رُست
هنوز آرزوي زخم ديگري داريم
تو از سخاوت سبز باغ مي آيي
تو از وسيع گلستان داغ مي ايي
تو آن پرنده ي آسمان سرسبزي
كه با بهار به ترميم باغ مي آيي
شب غليظ در اين كوچه ها نمي پايد
در آن دمي كه تو با چلچراغ مي آيي
تو مشكل دل ما را به آبها گفتي
تو مثل نور به نشر چراغ مي آيي
تو داغ دارترين لاله ي شب پيري
كه از وسيع گلستان داغ مي آيي
بيشه در دست عطش مي مرد
باد نعش برگ را مي برد
جنگل از اندوه مي ناليد
شاخ و برگ تشنه مي باريد
بر شكوفه، باد مي زد مشت
قحطي گل باغ را مي كشت
مرگ خود را بر درخت آويخت
سرو هم از اوج بالا ريخت
هم صنوبر خسته و ناشاد
هم « ملج » از زندگي افتاد
بي رمق افتاده بود آنجا
شاخ و برگ زرد يك « توسكا »
جنگل از سبزي جدا مي شد
مثل بغضي بي صدا مي شد
نه تمشكي بار داد آن سال
نه رسيد آن ميوه هاي كال
واي، اين جنگل ز پاي افتاد!
هيچ باغي بر نداد اي داد!
سالها تكرار شد اين غم
پشت جنگل زين حكايت خم
تا ميان اين صنوبرها
سبز شد يك سرو بي پروا
سبزتر از هر سپيداري
پاك تر از چشمه ي جاري
راست مثل صخره بي پروا
مهربان چون آبي دريا
سبز شد جنگل به نام او
غنچه وا شد با سلام او
شاخه ها برخاستند از جا
با سرود رود، با دريا
عطر ناب ساقه ي « شيشاق »
بازگشت از مرتع ييلاق
سرو بر گلها نظر مي كرد
با سپيداران سفر مي كرد
ابر آمد روي جنگل خفت
گرد روي شاخه ها را رُفت
بعدِ باران كوه آبي شد
آسمان هم آفتابي شد
از تمام جنگل اين آواز
شد به نام خوب او آغاز
مرحبا، باران چه ها كردي!
آشنامان با خدا كردي
لطف كردي آمدي اينجا
اجر تو با حضرت دريا!
آمدي جنگل خدايي شد
باغ سبز آشنايي شد
آي باران، خوبِ پر بركت!
با خود آوردي تو اين نعمت
تا بودي
آماج تهمت ها بود
روح نازك تو
چه بي شرمانه تو را شكستند
پي برگچه ي تكيده
/ بر تارك اندوه
خاتون ما
اي بلا دريده كه بر خاك خفتي
در سوگ تو
با شبنم محزون غروب شهريور گريستم
من درد را
/ گواهي مي دهم
من خانه ام
/ آن سوي درد تو بود
من همسايه ي دردهاي تو بودم
من ديده را به ياد معصوميت تو
/ تر مي كنم
هنگام كه
/ با تو آمدگان
/ شب را به شادي سحر مي كردند
اي زخمي ملامت خودخواهان
خاتون رنج
بانوي عاطفه
بانوي خوب
تو از قبيله گمنامان بودي…
*
براي ما
اي از عشيره ي نادران
هميشه حرفها
/ ناتمام خواهد ماند
لب به آواز نكردم باز
با بهاري كه از اين كوچه گذشت
و هم اكنون ياران!
سبد سينه من خالي است
با دلم ميل شكفتن نيست
ابر تنهايي در سينه ي من مي بارد
و نگاهم چو پر خسته ي يك مرغابي
ميل دارد كه بياسايد در بركه ي چشم
و من آرام آرام
از فراز تن خود مي ريزم
آي انبوه تر از ابر سپيد
كه رها گشته نگاهت در باد
تو مرا خواهي برد؟
تو كه در روشني باغچه مسكن داري
و شقايق را در باغچه ها مي كاري
من به خورشيد نگاه تو پناهنده شدم
آي انبوه تر از جنگل سبز
تو مرا خواهي برد؟
خوشه ها از تو سخن مي گويند
با بهاري كه پس از بوي تو خواهد آمد
بركه ها آينه ي نام تواند
و خزر لبريز از آينه ي توست
و در اين نزديكي
/ حجله اي هست
/ كه خورشيد در او خوابيده است
و دل كوچك فانوس سپيد
/ كه بر آن مي سوزد
خواب از چشم اهالي بر مي دارد
سبزه ها مي گفتند
/ كه تنش عين شقايقها بود
/ و دلش لبريز از نور خدا
*
و در اينجا كه من اكنون هستم
جنگلي هست كبود
ساقه هاي لاغر
به تماشاي تو برخاسته اند
و بر آن كوه بلند
/ ابرها مي بارند
گريه ي ابر سپيد
/ ابتداي همه ي درياهاست
اشك من اما
چه سرانجامي در پي دارد
تو مرا آيا تا دريا خواهي برد؟
شگفت انگيزتر از كهكشان
مساحت مبهم پيشاني توست
كه در آفرينش خورشيد
/ بي نظير است
و عجيب تر از جنگل
انبوه گيسوان تو
كه با شتابي بي مانند
/ پرنده مي پروراند
آه بالا بلندا!
اقيانوس روشنايي
فردا كسي راست
/ كه تو اورايي
با تو جز آفتاب
/ دمساز نيست
تو را جز بهار و درخت
/ نمي شكيبند
با تنفس تو مي نالند
اي كرامت عام!
در شگفتم
چگونه از حضور تو مي نالند
عجبا!
به آتش مي كشاند مرا
ناسپاسي شناسان.
اينان – حنجره ديگران –
با تو نبودند
تو را نشنيدند
تو را نخواندند
از بدو بامداد
كه شروع لبخند بودي و آفتاب
با تو چگونه توانند بود
اين زمان
كه سراسر صبوري مي طلبي و التهاب
اي باغ
اي چراغ
چگونه تو را دوست بدارند
بي كمترين نشاني از داغ
مرا جز اين نيست
كه ظرفيت درد نيست
و گر نه
كدام آفتاب
در يورش طوفانها
/ كاهش يافت
نگاهت مي كنم
/ از ديروز وسيع تر شده اي
– چشم بدت دور -
آنجا كه عطر تو نيست چيست؟
و يك مجله ي خارجي
از قول يك فيلسوف خوشبخت
كه از پنج سالگي تا هنوز « فراك » مي بندد
/ نقل كرد:
« انسان حيوان ناطقي است
/ كه شراب مي خورد
/ و دانس مي رقصد »
امروز
اين تازه ترين تعريف انسان است
زمين
در كويرستاني خفته است
و تو تنها چشمه سار روشن اين غربت رو به زوالي
تو همان بلالي
كه از مأذنه ي اين شوره زار
/ بانگ محمدي مي افشاني
باران نثار
هميشه باد بهار
جاده ها
از حضور همواره ي كاروانيان
/ معطر است
درختان از سلامت سبز برخوردارند
و رودها
/ با خروش هاي متفاوت خويش
به تنوع اين فصل مي افزايند
من چگونه به ترديد تن دهم
حتي اگر
نَفَسهايي مسموم
/ از تشنّج حنجره بوزند
بايد بگويم:
/ چه بي شرمند
/ اينان كه مرتبه ي تو را
/ با عاقبت خويش اندازه مي گيرند
اينجا كه من ايستاده ام
بامي از روستايي است
و رو به روي من خياباني
/ كه با كاروانهاي « به كربلا مي رويم »
/ ادامه مي يابد
اينجا بر اين بام
دو چشم حسود
در دو طرف من
بر دو لبه ي بام
يكي از كمبود « ولايت » هذيان مي گويد
و آن ديگري مي گويد:
/ « سواران را چه شد؟ »
و مرا
حكايت مردي به ياد آمد
/ كه در ازدحام درخت
/ دنبال جنگل مي گشت
اينان مي خواهند از تماشا بازمان دارند
به جاده ها نگاه مي كنيم
حضور اين كاروان
/ چه شكوهي به خيابان داده است
اينان با رفتاري پرنده وار
و با حرارتي از تنفس سبز
مرا مي آموزند
/ دست كم درختي باشم
/ در خدمت پرندگان
در نگاهشان
/ دگرديسي گل سرخ را مي شنوم
و گرايش حاد آفتاب گردان را
/ به محمدي شدن
از سبز اين درختان خوش رفتار
/ مي فهمم
بهار از تبار محمد است
و جهان
به تدريج در قلمرو اين بهار
/ گام مي زند
فردا
با يك زلزله صبح مي شود
آنگاه پيامبران
/ با شاخه اي از گل محمدي
/ به دنيا مي گويند:
/ صبح بخير!
فردا ما آغاز مي شويم
فردا جنگلي از پرنده
آسماني از درخت
و دريايي از خورشيد خواهيم داشت
فردا پايان بدي است
فردا جمهوري گل محمدي است
مثل ناگهان
يك شهاب كال
تند و رعدناك
بي امان در آسمان شكفت و گفت:
عمر لحظه اي است
از برآمدن
تا به آخر ماندن
و در اين ميان
كار ما شكفتن است و بس
گفت و خاك شد
اي شهيدان كجاست منزلتان
چيست جز آفتاب در دلتان
روي در آب چشمه مي شوييد
از خدا عاشقانه مي گوييد
رختي از انعطاف در برتان
تاج سرخي از عشق بر سرتان
همرهان ستاره در شب كور
رفته تا پشت لحظه ها تا دور
تا خدا، تا ستاره، تا مهتاب
تا صداي شكوفه در دل آب
آفتابيد در هزاره ي عشق
دلتان گرم از شراره ي عشق
عطرتان بوي خواب را برده است
آبروي سراب را برده است
با آخرين نفس
بوي غريب پرسش فردا را
/ در خانه ريخت
آنگاه بي درنگ
مادربزرگ من
در جامه اي به رنگ سرانجام
/ پيچيده شد
بوي كبود مرگ
ما را احاطه كرد
مادر بزرگ من
با گيسوان نقره اي بي فروغ خويش
سطح كبود و سربي تابوت سرد را
/ پوشانده بود
ما چند لحظه اي
در كوچه هاي سردِ سرانجام خويشتن
در ترس و اضطراب
/ فرو مانديم
چندان عميق كه گفتي
/ دنيا
تا لحظه اي دگر
/ تعطيل مي شود
اما دريغ
اي كاش « عاقبت »
/ يك جاده بود
يك جاده ي بلند كه هر روز
ما عابران گيج و مقصّر
از روي احتياج در او گام مي زديم
*
او را چنان كه گفت
با يك كفن به خاك سپرديم
اما وقتي كه آمديم به خانه
حرص و ولع
روي شعور برگ و درخت آرميده بود
و حس ظالمانه ي تقسيم
/ جان مي گرفت
در لحظه هاي آخر اندوه
اشياء هر كدام
يك برگ از وصيت او شد
كم كم
مادربزرگ و مرگ فراموش مي شوند