دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۱ ۷۲ بازديد
با آخرين نفس
بوي غريب پرسش فردا را
/ در خانه ريخت
آنگاه بي درنگ
مادربزرگ من
در جامه اي به رنگ سرانجام
/ پيچيده شد
بوي كبود مرگ
ما را احاطه كرد
مادر بزرگ من
با گيسوان نقره اي بي فروغ خويش
سطح كبود و سربي تابوت سرد را
/ پوشانده بود
ما چند لحظه اي
در كوچه هاي سردِ سرانجام خويشتن
در ترس و اضطراب
/ فرو مانديم
چندان عميق كه گفتي
/ دنيا
تا لحظه اي دگر
/ تعطيل مي شود
اما دريغ
اي كاش « عاقبت »
/ يك جاده بود
يك جاده ي بلند كه هر روز
ما عابران گيج و مقصّر
از روي احتياج در او گام مي زديم
*
او را چنان كه گفت
با يك كفن به خاك سپرديم
اما وقتي كه آمديم به خانه
حرص و ولع
روي شعور برگ و درخت آرميده بود
و حس ظالمانه ي تقسيم
/ جان مي گرفت
در لحظه هاي آخر اندوه
اشياء هر كدام
يك برگ از وصيت او شد
كم كم
مادربزرگ و مرگ فراموش مي شوند