حكايت جنگل

مشاور شركت بيمه پارسيان

حكايت جنگل

۶۸ بازديد
 

بيشه در دست عطش مي مرد

باد نعش برگ را مي برد



جنگل از اندوه مي ناليد

شاخ و برگ تشنه مي باريد



بر شكوفه، باد مي زد مشت

قحطي گل باغ را مي كشت



مرگ خود را بر درخت آويخت

سرو هم از اوج بالا ريخت



هم صنوبر خسته و ناشاد

هم « ملج » از زندگي افتاد



بي رمق افتاده بود آنجا

شاخ و برگ زرد يك « توسكا »



جنگل از سبزي جدا مي شد

مثل بغضي بي صدا مي شد



نه تمشكي بار داد آن سال

نه رسيد آن ميوه هاي كال



واي، اين جنگل ز پاي افتاد!

هيچ باغي بر نداد اي داد!



سالها تكرار شد اين غم

پشت جنگل زين حكايت خم



تا ميان اين صنوبرها

سبز شد يك سرو بي پروا



سبزتر از هر سپيداري

پاك تر از چشمه ي جاري



راست مثل صخره بي پروا

مهربان چون آبي دريا



سبز شد جنگل به نام او

غنچه وا شد با سلام او



شاخه ها برخاستند از جا

با سرود رود، با دريا



عطر ناب ساقه ي « شيشاق »

بازگشت از مرتع ييلاق



سرو بر گلها نظر مي كرد

با سپيداران سفر مي كرد



ابر آمد روي جنگل خفت

گرد روي شاخه ها را رُفت



بعدِ باران كوه آبي شد

آسمان هم آفتابي شد



از تمام جنگل اين آواز

شد به نام خوب او آغاز



مرحبا، باران چه ها كردي!

آشنامان با خدا كردي



لطف كردي آمدي اينجا

اجر تو با حضرت دريا!



آمدي جنگل خدايي شد

باغ سبز آشنايي شد



آي باران، خوبِ پر بركت!

با خود آوردي تو اين نعمت


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد