دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۱ ۷۵ بازديد
شگفت انگيزتر از كهكشان
مساحت مبهم پيشاني توست
كه در آفرينش خورشيد
/ بي نظير است
و عجيب تر از جنگل
انبوه گيسوان تو
كه با شتابي بي مانند
/ پرنده مي پروراند
آه بالا بلندا!
اقيانوس روشنايي
فردا كسي راست
/ كه تو اورايي
با تو جز آفتاب
/ دمساز نيست
تو را جز بهار و درخت
/ نمي شكيبند
با تنفس تو مي نالند
اي كرامت عام!
در شگفتم
چگونه از حضور تو مي نالند
عجبا!
به آتش مي كشاند مرا
ناسپاسي شناسان.
اينان – حنجره ديگران –
با تو نبودند
تو را نشنيدند
تو را نخواندند
از بدو بامداد
كه شروع لبخند بودي و آفتاب
با تو چگونه توانند بود
اين زمان
كه سراسر صبوري مي طلبي و التهاب
اي باغ
اي چراغ
چگونه تو را دوست بدارند
بي كمترين نشاني از داغ
مرا جز اين نيست
كه ظرفيت درد نيست
و گر نه
كدام آفتاب
در يورش طوفانها
/ كاهش يافت
نگاهت مي كنم
/ از ديروز وسيع تر شده اي
– چشم بدت دور -
آنجا كه عطر تو نيست چيست؟
و يك مجله ي خارجي
از قول يك فيلسوف خوشبخت
كه از پنج سالگي تا هنوز « فراك » مي بندد
/ نقل كرد:
« انسان حيوان ناطقي است
/ كه شراب مي خورد
/ و دانس مي رقصد »
امروز
اين تازه ترين تعريف انسان است
زمين
در كويرستاني خفته است
و تو تنها چشمه سار روشن اين غربت رو به زوالي
تو همان بلالي
كه از مأذنه ي اين شوره زار
/ بانگ محمدي مي افشاني
باران نثار
هميشه باد بهار
جاده ها
از حضور همواره ي كاروانيان
/ معطر است
درختان از سلامت سبز برخوردارند
و رودها
/ با خروش هاي متفاوت خويش
به تنوع اين فصل مي افزايند
من چگونه به ترديد تن دهم
حتي اگر
نَفَسهايي مسموم
/ از تشنّج حنجره بوزند
بايد بگويم:
/ چه بي شرمند
/ اينان كه مرتبه ي تو را
/ با عاقبت خويش اندازه مي گيرند
اينجا كه من ايستاده ام
بامي از روستايي است
و رو به روي من خياباني
/ كه با كاروانهاي « به كربلا مي رويم »
/ ادامه مي يابد
اينجا بر اين بام
دو چشم حسود
در دو طرف من
بر دو لبه ي بام
يكي از كمبود « ولايت » هذيان مي گويد
و آن ديگري مي گويد:
/ « سواران را چه شد؟ »
و مرا
حكايت مردي به ياد آمد
/ كه در ازدحام درخت
/ دنبال جنگل مي گشت
اينان مي خواهند از تماشا بازمان دارند
به جاده ها نگاه مي كنيم
حضور اين كاروان
/ چه شكوهي به خيابان داده است
اينان با رفتاري پرنده وار
و با حرارتي از تنفس سبز
مرا مي آموزند
/ دست كم درختي باشم
/ در خدمت پرندگان
در نگاهشان
/ دگرديسي گل سرخ را مي شنوم
و گرايش حاد آفتاب گردان را
/ به محمدي شدن
از سبز اين درختان خوش رفتار
/ مي فهمم
بهار از تبار محمد است
و جهان
به تدريج در قلمرو اين بهار
/ گام مي زند
فردا
با يك زلزله صبح مي شود
آنگاه پيامبران
/ با شاخه اي از گل محمدي
/ به دنيا مي گويند:
/ صبح بخير!
فردا ما آغاز مي شويم
فردا جنگلي از پرنده
آسماني از درخت
و دريايي از خورشيد خواهيم داشت
فردا پايان بدي است
فردا جمهوري گل محمدي است