لب به آواز نكردم باز
با بهاري كه از اين كوچه گذشت
و هم اكنون ياران!
سبد سينه من خالي است
با دلم ميل شكفتن نيست
ابر تنهايي در سينه ي من مي بارد
و نگاهم چو پر خسته ي يك مرغابي
ميل دارد كه بياسايد در بركه ي چشم
و من آرام آرام
از فراز تن خود مي ريزم
آي انبوه تر از ابر سپيد
كه رها گشته نگاهت در باد
تو مرا خواهي برد؟
تو كه در روشني باغچه مسكن داري
و شقايق را در باغچه ها مي كاري
من به خورشيد نگاه تو پناهنده شدم
آي انبوه تر از جنگل سبز
تو مرا خواهي برد؟
خوشه ها از تو سخن مي گويند
با بهاري كه پس از بوي تو خواهد آمد
بركه ها آينه ي نام تواند
و خزر لبريز از آينه ي توست
و در اين نزديكي
/ حجله اي هست
/ كه خورشيد در او خوابيده است
و دل كوچك فانوس سپيد
/ كه بر آن مي سوزد
خواب از چشم اهالي بر مي دارد
سبزه ها مي گفتند
/ كه تنش عين شقايقها بود
/ و دلش لبريز از نور خدا
*
و در اينجا كه من اكنون هستم
جنگلي هست كبود
ساقه هاي لاغر
به تماشاي تو برخاسته اند
و بر آن كوه بلند
/ ابرها مي بارند
گريه ي ابر سپيد
/ ابتداي همه ي درياهاست
اشك من اما
چه سرانجامي در پي دارد
تو مرا آيا تا دريا خواهي برد؟
دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۲۰:۱۱ ۷۳ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد