من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

صندوق پستي پايين كوچه

۳۰ بازديد
 

دارند آواز مي‌خوانند،
بنفشه‌هاي نظركرده
راه افتاده دارند مي‌روند دامنه‌هاي دارآباد.


كمي بوي باران
كمي بوي خاك
و بعد
خوابِ نَمي از خنكايِ پسين
و بعد
كلماتِ ساده‌اي از سينِ هر سفر،
و من
كه دست مي‌كشم بر سَحُوريِ سنگ،
و گريه مي‌كنم در غيابِ تو.


پس چرا نمي‌خواني عيسايِ آب‌هاي درياگذر!
بوي گلوي عرق‌كرده‌ي تو را دوست مي‌دارم
بوي خويِ خالصِ ليمو، قرينه، غَش،
هي قاف و غينِ عطش!


بي حيا

۳۰ بازديد
 

آورده‌ي بي‌گاهِ باران‌هاي شمالي منم
رفته‌ي از هوشِ هر گريه در اين هوا،
از خوي و موي و روي تو ... حالي،
حالي به حالي منم.


رَد به رَدَم به راهِ وَرا،
گرفته‌ي دستم چه مي‌بري به راه؟
خدا
قسم به رسمِ غزل خوانده است مرا.


مي‌بِنَخواني‌ام به اوزانِ عيش وُ
مي‌بِنَخواني‌ام به آوازِ ني،
شهريورا ...!
شدن به شوقِ تو از عشق،
يعني كه مُردنِ مرا كي ديده‌اي به دي؟
يا حضرتِ همين لحظه كه لبريزِ رفتن‌ام،
اين جان و اين جامه و اين واوِ بي‌وي‌ام، وطن‌ام،
من زنده به طعمِ همين تن‌ام.


هي بي‌هودگي
بي‌هودگي
بي‌هودگي!
نه ماندنِ جايي
كه كمي از خودم به خواب،
نه رفتنِ جايي
كه كمي از تو به آسودگي.


اينجا

۲۸ بازديد
 

از چلچله‌خوانيِ كلاغ وُ
نرگس‌نماييِ خرزهره ... خسته‌ام،
خسته‌ام از آوازهاي ناخوشِ خولي‌ابن‌يزيد
از تقسيم نور
به سياهي، خاكستري، سپيد.


اينجا
وقتي حشرات
راه به روياي سيمرغ و ستاره مي‌بَرَند
نگفته پيداست كه عنكبوت
چه تاري براي تحملِ پروانه تنيده است.


خسته‌ام
خيلي خسته‌ام.


راه

۲۸ بازديد
 

به آخرين ترانه‌هاي قونيه رسيده‌ام
پياله‌ات را بردار وُ
دنبالِ من بيا!
امشب تا سپيده‌دم
از هواي سفر سخن خواهم گفت،
امشب بر تو مهمانِ هر دختري
كه مرا ببوسِ آخرين‌بارِ سرنوشت،
امشب تا اسمِ كاملِ مرتضا
آتش در كوهستان‌ها ...!


ها ... كه شعله در چمن مي‌زند از چراغِ لاله و ني،
هي ديِ دريا گُسَل!
آهو، چشمه، آينه،‌ عبارت، عسل.
مَرمرِ ولرمِ بُخارا
بويِ اويِ مويِ جوليانِ من،
يعني قبا، قصيده، غَش،
كَش كاف و نونِ غزل به ترمه‌ي قند،
كه مي‌وزد از دو ليموي او،
وَ هو ... وَ هويِ سمرقند.


هي دور مانده از شبِ وطن،
تَناتَنِ ترانه به خوابِ تن!
من
به آخرين مزاميرِ مولوي رسيده‌ام.


سينه به سينه

۲۹ بازديد
 

آسمان آمد وُ
آهسته زير گوشِ ماه
چيزي گفت انگار.


ماه آمد وُ
به كوچه‌ي كهن‌سالِ مُشيري
چيزي گفت انگار.


كوچه
كوچه‌ي بي‌گفت و بي‌گذر
رو به روشن‌ترين پنجره چيزي گفت انگار.


چيزي، رازي، حرفي
سخني شايد
سَربَسته از چراغي
شكسته‌ي هزار پاييزِ بي‌پايان.


دريغا هزاره‌ي بي‌حالا،
حالا كوچه، پير
درخت، پير
خانه، پير
من پير وُ گلدانِ بالاي چينه
كه پُر غبار!


اگر مُرده‌اي، بيا و مرا بِبَر،
و اگر زنده‌اي هنوز،
لااقل خطي، خبري، خوابي، خيالي ... بي‌انصاف!


هجرت هفتم

۲۸ بازديد
 

شب، كوه، سايه‌روشنِ راه،
ماه، ني‌نيِ هوا، نيمه‌هاي شهريور.


شب، فانوس، فاصله،
كومه‌ها، كمركش دره، دورترها،
و پارسِ پراكنده‌ي سگي
كه انگار فهميده بود ما مسافريم.


پدر گفت بالاي بارِ گندم بخوابيد،
جانور دارد اين دامنه.


آن وقت‌ها
من
كوچكترين فرزندِ خانواده‌ي خُمكار بودم.


فانوس‌دارانِ بي‌خواب
هنوز از كوه بازنگشته بودند،
بارانِ زودرسِ شهريوري
رَدِ پاي قوچِ بزرگ را شُسته بود.


پدر گفت بخوابيد!
من خوابم نمي‌آمد
صداي سُمِ جن را بر صخره‌هاي سوخته مي‌شناختم
بي‌قراريِ ماه و كوكوي مرغِ شب را مي‌شناختم
انگار از هزار جانبِ جهان
هوهوي باد و هراسِ حادثه مي‌وزيد،
اما مطمئن بودم
همه‌ي ستارگانِ روشنِ دنيا دوستم مي‌دارند.
همه‌ي ستارگانِ روشنِ دنيا
پُشت و پناهِ ما بودند
ما ... قافله‌ي سال به سالِ ماه و ترانه و گندم،
كه از شمالِ سلسله جبالِ بلوط
براي زيارتِ پيرِ بابونه مي‌رفتيم.


پدر گفت بخوابيد!
اما من خوابم نمي‌آمد،
مادر خسته بود
مادر خوابيده بود
فريدون و فرهاد هم.
من بيدار بودم هنوز
پدر بالاي صخره‌ي بزرگ راه را مي‌پاييد،
من داشتم به انعكاسِ ريگ‌هاي كفِ رودخانه فكر مي‌كردم.
رنگين‌ترين ريگ‌ها هم خواب مي‌بينند
رنگين‌ترين ريگ‌ها هر شب خواب مي‌بينند
سرانجام روزي به قله‌ي بلند كوه باز خواهند گشت.


سعي مي‌كردم بخوابم
اما خوابم نمي‌آمد.
از لايِ مژه‌هاي ماه نگاه مي‌كردم
پدر هنوز بالاي صخره‌ي بزرگ
داشت راه را مي‌پاييد.
ماه آن بالا بود
سمتِ شانه‌ي راستِ پدرم
پشتِ پاره‌ابري نازك
كه بوي باران مي‌داد.


پرندگانِ پايينِ دره‌ي باغ
پيشتر از رود و ريگ و راه
به سپيده‌دم رسيده بودند.
از كوره‌هاي ذغال
بوي هيزمِ تَر مي‌آمد.
بلوطِ پير
دلواپسِ جنگلِ دريا بود.
آتش افروختيم
چاي خورديم
حرف زديم
هوا خيلي خوش بود
دنيا خيلي روشن.


پدر گفت راه مي‌افتيم
راه افتاديم
سه قاطر، دو ماديان، چهارتا آدمي‌زادِ آشنا،
صلواة‌ِ ظهر
به امام‌زاده رسيديم،
خنكاي باد،
روشناييِ اشياء،
عطر باران، بافه‌ها، بادام‌ها،
حرف‌هاي آهسته‌ي مادرم
خنده‌هاي دورِ عده‌اي
و يك دنيا كفش
بر درگاهِ پيرِ بابونه.


خاله نصرت
برايم نان و قند و شير آورده بود.
سايه‌سارِ كَپَر،
بوي چُرتِ غليظِ علف،
آينه‌ي شكسته‌اي بر ديوار،
و دو گربه‌ي چاق
مقابلِ نان و قند و پياله‌ي شير،
چشم به راهِ يك لحظه غفلتِ من بودند.


دنيا داشت دور مي‌شد
همهمه‌ي زائران در مزارگاهِ بزرگ
داشت دور مي‌شد
ريگ‌ها، ريگ‌هاي كفِ رودخانه، كفِ خستگي، كفِ خواب،
روشن، رنگين، رازآلود، عجيب،
و قله، راه، كوه،‌ فانوس، فاصله ...
نفهميدم كي خوابم بُرد
فقط فهميده نفهميده انگار كسي گفت:
قوچ را پيدا كردند.


ري را

۲۸ بازديد
 

اولْ‌روز
نه روز بود و نه رويا،
نه عقلِ علامت،
نه پرسشِ اندوه.
تنها وزيدنِ بي‌منزلِ اشياء بود
كه غَريزه‌ي زادن را
از شد آمدِ بي‌دليلِ آفتاب مي‌آموخت.
و بعد به مرور
ذره نيز در وَهمِ بي‌كجاييِ خويش
وطن در تكلمِ اتفاق گرفت.


تمامِ حكمتِ حادثه همين بود،
تا شبي
كه حيرت از نادانيِ نخست برآمد وُ
جست‌وجو
جانشينِ تماشايِ دلهره شد.
و من آنجا بودم
كنار باشنده‌ي بزرگ
هم در نخستين روزِ آفرينشِ آدمي،
كه آوازم داد: بيا!
مُغانِ مادينه‌ي من،
زن،
هَستِ اَلَستِ عَدَم،
ماه
ماهِ موزونِ سپيده‌دم.


همين است و جز اين هرگز نبوده است

۳۰ بازديد
 

جهان
پيرتر از آن است
كه بگويم دوستت مي‌دارم،
من اين راز را به گور خواهم برد.


مهم نيست!


صبح‌ها گريه مي‌كند كودكِ همسايه
به جاي خودش،
ظهرها گريه مي‌كند كودكِ همسايه
به جاي من،
و شب‌ها
همچنان گريه مي‌كند كودكِ همسايه
به جاي همه.


حق با اوست
همه‌ي ما بي‌جهت به جهان آمده‌ايم.
جهان
پيرتر از آن است
كه اين همه حرف،
كه اين همه حديث!


زوايا و حضور

۲۹ بازديد
 

مزرعه، ماهِ نو، داس،
يك نفر همين حواليِ نزديك
دارد حافظ مي‌خواند.


نيازي به الفبايِ حيرت نيست
تعبير بعضي كلمات را
به روشني مي‌فهميم.


جست و خيزِ ماه در پياله‌ي آب،
خنده‌هاي از خدا آمده‌ي كودكي
در ايوانِ گليم و گل سرخ،
بازيِ خيسِ خواب و اشتياقِ نخست.
ماه، مزرعه، دريا،
يك نفر همين حواليِ نزديك
دارد ترانه‌هاي مرا مي‌خواند.


در سوماترا

۳۰ بازديد
 

فيلِ كهن‌سال
تمام شب تب داشت، هذيان مي‌گفت:
لاك‌پشت، لاك‌پشتِ پير
زير پايِ چپِ من چه مي‌خواست!