هجرت هفتم

مشاور شركت بيمه پارسيان

هجرت هفتم

۲۹ بازديد
 

شب، كوه، سايه‌روشنِ راه،
ماه، ني‌نيِ هوا، نيمه‌هاي شهريور.


شب، فانوس، فاصله،
كومه‌ها، كمركش دره، دورترها،
و پارسِ پراكنده‌ي سگي
كه انگار فهميده بود ما مسافريم.


پدر گفت بالاي بارِ گندم بخوابيد،
جانور دارد اين دامنه.


آن وقت‌ها
من
كوچكترين فرزندِ خانواده‌ي خُمكار بودم.


فانوس‌دارانِ بي‌خواب
هنوز از كوه بازنگشته بودند،
بارانِ زودرسِ شهريوري
رَدِ پاي قوچِ بزرگ را شُسته بود.


پدر گفت بخوابيد!
من خوابم نمي‌آمد
صداي سُمِ جن را بر صخره‌هاي سوخته مي‌شناختم
بي‌قراريِ ماه و كوكوي مرغِ شب را مي‌شناختم
انگار از هزار جانبِ جهان
هوهوي باد و هراسِ حادثه مي‌وزيد،
اما مطمئن بودم
همه‌ي ستارگانِ روشنِ دنيا دوستم مي‌دارند.
همه‌ي ستارگانِ روشنِ دنيا
پُشت و پناهِ ما بودند
ما ... قافله‌ي سال به سالِ ماه و ترانه و گندم،
كه از شمالِ سلسله جبالِ بلوط
براي زيارتِ پيرِ بابونه مي‌رفتيم.


پدر گفت بخوابيد!
اما من خوابم نمي‌آمد،
مادر خسته بود
مادر خوابيده بود
فريدون و فرهاد هم.
من بيدار بودم هنوز
پدر بالاي صخره‌ي بزرگ راه را مي‌پاييد،
من داشتم به انعكاسِ ريگ‌هاي كفِ رودخانه فكر مي‌كردم.
رنگين‌ترين ريگ‌ها هم خواب مي‌بينند
رنگين‌ترين ريگ‌ها هر شب خواب مي‌بينند
سرانجام روزي به قله‌ي بلند كوه باز خواهند گشت.


سعي مي‌كردم بخوابم
اما خوابم نمي‌آمد.
از لايِ مژه‌هاي ماه نگاه مي‌كردم
پدر هنوز بالاي صخره‌ي بزرگ
داشت راه را مي‌پاييد.
ماه آن بالا بود
سمتِ شانه‌ي راستِ پدرم
پشتِ پاره‌ابري نازك
كه بوي باران مي‌داد.


پرندگانِ پايينِ دره‌ي باغ
پيشتر از رود و ريگ و راه
به سپيده‌دم رسيده بودند.
از كوره‌هاي ذغال
بوي هيزمِ تَر مي‌آمد.
بلوطِ پير
دلواپسِ جنگلِ دريا بود.
آتش افروختيم
چاي خورديم
حرف زديم
هوا خيلي خوش بود
دنيا خيلي روشن.


پدر گفت راه مي‌افتيم
راه افتاديم
سه قاطر، دو ماديان، چهارتا آدمي‌زادِ آشنا،
صلواة‌ِ ظهر
به امام‌زاده رسيديم،
خنكاي باد،
روشناييِ اشياء،
عطر باران، بافه‌ها، بادام‌ها،
حرف‌هاي آهسته‌ي مادرم
خنده‌هاي دورِ عده‌اي
و يك دنيا كفش
بر درگاهِ پيرِ بابونه.


خاله نصرت
برايم نان و قند و شير آورده بود.
سايه‌سارِ كَپَر،
بوي چُرتِ غليظِ علف،
آينه‌ي شكسته‌اي بر ديوار،
و دو گربه‌ي چاق
مقابلِ نان و قند و پياله‌ي شير،
چشم به راهِ يك لحظه غفلتِ من بودند.


دنيا داشت دور مي‌شد
همهمه‌ي زائران در مزارگاهِ بزرگ
داشت دور مي‌شد
ريگ‌ها، ريگ‌هاي كفِ رودخانه، كفِ خستگي، كفِ خواب،
روشن، رنگين، رازآلود، عجيب،
و قله، راه، كوه،‌ فانوس، فاصله ...
نفهميدم كي خوابم بُرد
فقط فهميده نفهميده انگار كسي گفت:
قوچ را پيدا كردند.


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد