من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

وحشي بافقي

۳۰ بازديد

 

بار فراق بستم و ، جز پاي خويش را
كردم وداع جملهٔ اعضاي خويش را

گويي هزار بند گران پاره مي‌كنم
هر گام پاي باديه پيماي خويش را

در زير پاي رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگريزهٔ صحراي خويش را

هر جا روم ز كوي تو سر بر زمين زنم
نفرين كنم ارادهٔ بيجاي خويش را

عمر ابد ز عهده نمي‌آيدش برون
نازم عقوبت شب يلداي خويش را

وحشي مجال نطق تو در بزم وصل نيست
طي كن بساط عرض تمناي خويش را


اوحدي

۲۹ بازديد


شب هجرانت، اي دلبر، شب يلداست پنداري
رخت نوروز و ديدار تو عيد ماست پنداري

قدم بالاي چون سرو تو خم كردست و اين مشكل
كه بالاي تو گر گويد: نكردم، راست پنداري

دمي نزديك مهجوران نيايي هيچ و ننشيني
طريق دلنوازي از جهان برخاست پنداري

دلت سختست و مژگان تير، در كار من مسكين
بدان نسبت كه مژگان خار و دل برجاست پنداري

خطا زلفت كند، آخر دلم را در گنه آري
جنايت خود كني و آنگاه جرم از ماست پنداري

ز هجر عنبر زلف و فراق درد دندانت
دو چشم اوحدي هر شب يكي درياست پنداري


سعدي

۳۰ بازديد


هر كه مجموع نباشد به تماشا نرود
يار با يار سفركرده به تنها نرود

باد آسايش گيتي نزند بر دل ريش
صبح صادق ندمد تا شب يلدا نرود

بر دل آويختگان عرصه عالم تنگست
كان كه جايي به گل افتاد دگر جا نرود

هرگز انديشه يار از دل ديوانه عشق
به تماشاي گل و سبزه و صحرا نرود

به سر خار مغيلان بروم با تو چنان
به ارادت كه يكي بر سر ديبا نرود

با همه رفتن زيباي تذرو اندر باغ
كه به شوخي برود پيش تو زيبا نرود

گر تو اي تخت سليمان به سر ما زين دست
رفت خواهي عجب ار مورچه در پا نرود

باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
كه در ايام گل از باغچه غوغا نرود

همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسيد
آري آن جا كه تو باشي سخن ما نرود

هر كه ما را به نصيحت ز تو مي‌پيچد روي
گو به شمشير كه عاشق به مدارا نرود

ماه رخسار بپوشي تو بت يغمايي
تا دل خلقي از اين شهر به يغما نرود

گوهر قيمتي از كام نهنگان آرند
هر كه او را غم جانست به دريا نرود

سعديا بار كش و يار فراموش مكن
مهر وامق به جفا كردن عذرا نرود


پروين اعتصامي

۲۹ بازديد


اي دل عبث مخور غم دنيا را
فكرت مكن نيامده فردا را

كنج قفس چو نيك بينديشي
چون گلشن است مرغ شكيبا را

بشكاف خاك را و ببين آنگه
بي مهري زمانهٔ رسوا را

اين دشت، خوابگاه شهيدانست
فرصت شمار وقت تماشا را

از عمر رفته نيز شماري كن
مشمار جدي و عقرب و جوزا را

دور است كاروان سحر زينجا
شمعي ببايد اين شب يلدا را

در پرده صد هزار سيه كاريست
اين تند سير گنبد خضرا را

پيوند او مجوي كه گم كرد است
نوشيروان و هرمز و دارا را

اين جويبار خرد كه مي‌بيني
از جاي كنده صخرهٔ صما را

آرامشي ببخش تواني گر
اين دردمند خاطر شيدا را

افسون فساي افعي شهوت را
افسار بند مركب سودا را

پيوند بايدت زدن اي عارف
در باغ دهر حنظل و خرما را

زاتش بغير آب فرو ننشاند
سوز و گداز و تندي و گرما را

پنهان هرگز مي‌نتوان كردن
از چشم عقل قصهٔ پيدا را

ديدار تيره‌روزي نابينا
عبرت بس است مردم بينا را

اي دوست، تا كه دسترسي داري
حاجت بر آر اهل تمنا را

زيراك جستن دل مسكينان
شايان سعادتي است توانا را

از بس بخفتي، اين تن آلوده
آلود اين روان مصفا را

از رفعت از چه با تو سخن گويند
نشناختي تو پستي و بالا را

مريم بسي بنام بود لكن
رتبت يكي است مريم عذرا را

بشناس ايكه راهنوردستي
پيش از روش، درازي و پهنا را

خود راي مي‌نباش كه خودرايي
راند از بهشت، آدم و حوا را

پاكي گزين كه راستي و پاكي
بر چرخ بر فراشت مسيحا را

آنكس ببرد سود كه بي انده
آماج گشت فتنهٔ دريا را

اول بديده روشنئي آموز
زان پس بپوي اين ره ظلما را

پروانه پيش از آنكه بسوزندش
خرمن بسوخت وحشت و پروا را

شيريني آنكه خورد فزون از حد
مستوجب است تلخي صفرا را

اي باغبان، سپاه خزان آمد
بس دير كشتي اين گل رعنا را

بيمار مرد بسكه طبيب او
بيگاه كار بست مداوا را

علم است ميوه، شاخهٔ هستي را
فضل است پايه، مقصد والا را

نيكو نكوست، غازه و گلگونه
نبود ضرور چهرهٔ زيبا را

عاقل بوعدهٔ برهٔ بريان
ندهد ز دست نزل مهنا را

اي نيك، با بدان منشين هرگز
خوش نيست وصله جامهٔ ديبا را

گردي چو پاكباز، فلك بندد
بر گردن تو عقد ثريا را

صياد را بگوي كه پر مشكن
اين صيد تيره روز بي آوا را

اي آنكه راستي بمن آموزي
خود در ره كج از چه نهي پا را

خون يتيم در كشي و خواهي
باغ بهشت و سايهٔ طوبي را

نيكي چه كرده‌ايم كه تا روزي
نيكو دهند مزد عمل ما را

انباز ساختيم و شريكي چند
پروردگار صانع يكتا را

برداشتيم مهرهٔ رنگين را
بگذاشتيم لؤلؤ لالا را

آموزگار خلق شديم اما
نشناختيم خود الف و با را

بت ساختيم در دل و خنديديم
بر كيش بد، برهمن و بودا را

اي آنكه عزم جنگ يلان داري
اول بسنج قوت اعضا را

از خاك تيره لاله برون كردن
دشوار نيست ابر گهر زا را

ساحر، فسون و شعبده انگارد
نور تجلي و يد بيضا را

در دام روزگار ز يكديگر
نتوان شناخت پشه و عنقا را

در يك ترازو از چه ره اندازد
گوهرشناس، گوهر و مينا را

هيزم هزار سال اگر سوزد
ندهد شميم عود مطرا را

بر بوريا و دلق، كس اي مسكين
نفروختست اطلس و خارا را

ظلم است در يكي قفس افكندن
مردار خوار و مرغ شكرخا را

خون سر و شرار دل فرهاد
سوزد هنوز لالهٔ حمرا را

پروين، بروز حادثه و سختي
در كار بند صبر و مدارا را


خواب يلدا ( خسرو گلسرخي )

۲۹ بازديد
 

شب كه مي آيد و مي كوبد پشت ِ در را ،
به خودم مي گويم :
          من همين فردا
        كاري خواهم كرد
      كاري كارستان ...
و به انبار كتان ِ فقر كبريتي خواهم زد ،
تا همه نارفيقان ِ من و تو بگويند :
"فلاني سايه ش سنگينه
پولش از پارو بالا ميره ..."
و در آن لحظه من مرد ِ پيروزي خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فداكاري ِ يك بوتيمار ،
كار و نان خود را در دريا مي ريزند
تا كه جشن شفق ِ سرخ ِ گستاخ مرا
با زُلال خون ِ صادقشان
بر فراز  ِ شهر آذين بندند
و به دور  ِ نامم مشعل ها بيفروزند
و بگويند :
        "خسرو" از خود ِ ماست
       پيروزي او در بستِ بهروزي ِ ماست ...
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
كه به مادر خواهم گفت :
  غير از آن يخچال و مبل و ماشين
  چه نشستي دل ِ غافل ، مادر
  خوشبختي ، خوشحالي اين است
  كه من و تو
  ميان قلبِ پر مهر  ِ مردم باشيم
  و به دنيا نوري ديگر بخشيم ...
شب كه مي آيد و مي كوبد
       پشت در را
به خودم مي گويم
من همين فردا
به شب سنگين و مزمن
كه به روي پلك همسفرم خوابيده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ريخت
تا اگر خواست بيازارد پلكِ او را
منفجر گردد ، نابود شود ...
*
من همين فردا
به رفيقانم كه همه از عرياني مي گريند
خواهم گفت :
- گريه كار  ِ ابر است
من وتو با انگشتي چون شمشير ،
من و تو با حرفي چون باروت
         به عرياني پايان بخشيم
و بگوييم به دنيا ، به فرياد ِ بلند
عاقبت ديديد ما ، ما صاحبِ خورشيد شديم ...
و در اين هنگام است
و در اين هنگام است
كه همان بوسه ي تو خواهم بود
كَز سر مهر به خورشيد دهي ...
*
و منم شاد از اين پيروزي
به "حميده" روسري خواهم داد
تا كه از باد ِ جدايي نَهَراسد
            و نگويد چه هواي سردي است
            حيف شد مويم كوتاه كردم ...
*
شب كه مي آيد و مي كوبد پشتِ در را
به خودم مي گويم
اگر از خواب شبِ يلدا ما برخيزيم
اگر از خواب بلند يلدا ، برخيزيم
ما همين فردا
          كاري خواهيم كرد
          كاري كارستان ...


حافظ

۳۰ بازديد


بر سر آنم كه گر ز دست برآيد
دست به كاري زنم كه غصه سر آيد

خلوت دل نيست جاي صحبت اضداد
ديو چو بيرون رود فرشته درآيد

صحبت حكام ظلمت شب يلداست
نور ز خورشيد جوي بو كه برآيد

بر در ارباب بي‌مروت دنيا
چند نشيني كه خواجه كي به درآيد

ترك گدايي مكن كه گنج بيابي
از نظر ره روي كه در گذر آيد

صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا كه قبول افتد و كه در نظر آيد

بلبل عاشق تو عمر خواه كه آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آيد

غفلت حافظ در اين سراچه عجب نيست
هر كه به ميخانه رفت بي‌خبر آيد


با جلال يك سال پيش از مرگش

۲۹ بازديد

  جلال ‌آل احمد

بهمن سال 1347جلال آل احمد به بهانه شب بزرگداشت نيما يوشيج براي سخنراني به دانشكده هنرهاي زيباي تهران مي‌رود اما ترجيح مي‌دهد به جاي سخنراني به پرسش‌هاي دانشجويان جواب دهد.

اين نويسنده كه سال 1302 به دنيا آمده بود، يكسال پس از آن (1348) با زندگي خداحافظي مي‌كند. متن اين نشست را با هم مي خوانيم:

***

آل‌احمد: فكر مي‌كنم كه به اندازه كافي خانوم‌ها و آقايون خسته هستن، گرچه به خاطر نيما مثل اين‌كه تا صبح هم ميشه نشست ولي من مردش نيستم. آن‌وقت كه حرفي داشته باشم براي زدن … فكر مي‌كنم كه فحول نويسندگان و شعراي معاصر به اندازه كافي گپ زدند راجع به نيما و من قراري نبوده اين‌جا حرفي بزنم. خواهش مي‌كنيم بفرماييد چه مي‌خواهيد براتون بگيم؟ اگر به عقل من برسه ميگم، اگر نه دوستانمون هستند از كانون و نويسندگان و شعرا، ازشون خواهم خواست توضيح بدن براتون. البته به ناچار مسائل مربوط به نيماست در قدم اول و بعد هم … خب … بازم راجع به نيما (خنده حضار).

بفرمائيد. سوالي اگر هست مطرح كنيد خواهش مي كنم … من حرف ديگري ندارم.

يكي از حضار دست بلند مي‌كند

آل احمد: بفرماييد.

من فكر مي كنم اين‌گونه شعرا، چه كهنه پرداز و چه نو پرداز، خواسته‌اند كه يك دگرگوني در اجتماع به وجود بيايد. يعني همين شبي كه در شعر نيما هست، خواستند اون رو به صبح برسونند. نميشه قضيه رو اين طور ديد؟

آل احمد: من قضيه رو جور ديگري مي‌بينم... چرا اين‌جور هست، يعني اگر اهميتي يا احترامي هنوز ما براي نيما قائل هستيم،‌همه ما به اين علت است كه نيما يك شاعر «پوليتيزه»ست. فرنگيشو مي‌گم. «دپوليتيزه» نيست، مثل بعضي از شعرا. شعر معاصر متاسفانه به سمت اين سراشيب داره ميره. دوستان جوون من هستن. اين‌جا، لابد مي‌شنفن. دارن همه شعرا رو مثل همه ديگر غير شعرا «دپوليتيزه» مي‌كنند. يعني سر هر كدوممون رو دارن به يه آخوري بند مي‌كنن كه فراموشمون بشه بعضي از مسايل. احترامي كه ما براي نيما داريم يك علتش اين هست. گفتند دوستان عزيزتون، يك علتش اين هست كه سخت «پوليتيزه» بود. اما شعار نمي‌داد. فرض بفرماييد در قضيه «شب»: «شب قرق باشد بيمارستان!»... بله؟ اين چي مي‌خواد بگه! سياست ميگه، خيلي ساده است، وضع گرفته است در مقابل يك عده از مسائل اجتماعي و سياسي. سوال بعدي خواهش مي‌كنم.

(متن سوال مفهوم نيست)

آل احمد: نيما از تمام دوران خودش خبر داشت. مثلا فرقي هست بين عشقي و نيما و خيلي فرق بزرگي. ديگه سوالي هست؟

در زمان ما، ما مي‌بينيم كه رئاليزم با بدبيني آميخته شده …

آل احمد: به علت اين‌كه گويا واقعيت خوب نيست (كف حضار)

آقاي دكتر براهني اشاره‌اي كردند به تعريف شعر و نثر، آيا به نظر جنابعالي تعريفي ميشه از شعر كرد؟ و اگر مي‌شه اون تعريف چيه؟

آل احمد: در اين‌باره صلاحيت ايشون حتما بيشتر از منه، فرمايش ايشون رو اگر تعمق بيشتري درش كنيد به نظر من دستتون مي‌آد (خنده حضار) من بيشتر از اون چيزي نمي‌تونم بگم.

آل احمد: ديگه سوال هست؟ بفرماييد آقا!

ممكنه در مورد زندگي خصوصي نيما هم يك مختصري بفرماييد؟

آل احمد: والله در زندگي خصوصي نيما من هميشه او رو به صورت گاندي مي‌ديدم. قبلا پرت و پلاهايي، چيزهايي نوشته‌ام. به علت وجود او بود كه ما، من و عيالم ، رفتيم اون بالا شمرون خونه‌دار شديم و اگر او اونجا زندگي نمي‌كرد شايد ما اونجا زندگي نمي‌كرديم الان. رفتيم نزديك اين مرد باشيم. يعني اين پيرمرد. من او رو يك جوكي ديدم هميشه. آدمي بود كه هنوز گرفتار اين بيماري مصرف و رفاه نشده بود. به صورت همون دهاتي سابقش اشياء و ابزار رو براي ماندن و محفوظ ماندن، و حفظ شدن براي نسل‌هاي بعدي مي‌خواست. بلد نبود مصرف كنه و حتي از اين قضيه من گاهي هم ناليده‌ام كه شايد كمي او رو حقير كرده بود ولي اون‌وقت نوشتم ولي حالا مي‌بينم نه، خيلي گنده‌تر از ماها بود. بيرون‌تر از ديد ما رو مي‌ديد. بنده مصرف نشده بود و [مثل]يك جوكي زندگي مي‌كرد. به كمترين قناعت مي‌كرد و در كار شعرش به بيشترين هم قانع نبود. اين خاصيت جسمش بود و اين هم خاصيت روحش. من گاهي وقتي راستش از شما چه پنهون، اداي او رو مي‌خوام دربيارم. مثلا سخت به خودم مي‌گيرم. از اين جوكي‌گري‌ها كه آدميزاد گاهي وقتي داره … تو زمستون بره آدم مثلا توي بيست و پنج درجه زير صفر زندگي كنه ببينه مي‌تركه يا نمي‌تركه (خنده حضار) تواناييش رو داره يا نه. اين كارها رو نيما مي‌كرد. بار آخر هم همين كار رو كرد. بار آخر تو زمستون سرماي يوش پا شد رفت يوش. همه مي‌دونستيم پيرمرد دوام نمي‌آره. يعني برمي‌آمد كه اين پيرمرد وقتي ميره يوش لطمه مي‌خوره ولي رفت و بعد هم كه برگشت لطمه رو همونجا خورد و... پيدا بود كه خوب يك همچين آدمي با اون‌چه الان بهش خو گرفتيم از مصرف و رفاه اصلا آشنا نبود. تنها چيزي‌ست كه مي‌تونم بگم، سرتون رو نمي‌خوام درد بيارم با خاطره‌گويي. خيلي از اين خاطرات هست كه البته نه من پيرمردي شده‌ام حالا كه براي شما خاطره بگم (خنده حضار) و نه شما ازمن توقع دارين.

منبع : سايت تبيان

براي دانلود داستان هاي جلال آل احمد كليك كنيد


شادترين شاعر در زندگي ( منوچهري دامغاني )

۳۱ بازديد

  شادترين شاعر در زندگي

در شعرشاعران پارسي گو   اشعار فراوان از شاعران در قرون مختلف  وجود دارد، كه در قالب هاي مختلف شعري  همانند: مثنوي ، غزل ،قصيده ،دوبيتي ، رباعي ،قطعه ،مسمطو موارد ديگر سروده شده ودر سبك هايي  همانند: خراساني ،عراقي ،هندي، بازگشت ،معاصر و نيز به شيوه سنتي عروضي  وشيوه نو و سپيد توسط شاعران بيان شده است .

شاعران هركدام با توجه به روحيات و خلقيات  مختلفي كه دارند، در شهرهاي مختلف و در قرون متفاوت اشعاري بس شيوا و نغز داشتند، اما به راستي شور و شوق زندگي در شعر كدام شاعر پارسي گو ست ؟ قطعا همه شاعران شعرهاي بس زيبا در جشن ها واعياد و شادي و سرورها سرودند ، و به مناسبت هاي مختلف در بيان اعيادي مانند جشن نوروز، جشن مهرگان كه همان جشن برداشت محصول، جشن سده  طلايه دار نوروز ، عيد فطر ، عيد قربان ،عيد غدير، سرودند  و يا در ستايش گل و گلستان و بستان اشعاري زبيا سرودند و يا در مصايب و سوگواري ها نيز بدين مناسبت هاي مذهبي نيز  اشعار فراواني  در سوگواري ونوحه سرايي در دفتر شعرشان ثبت هست ، كه  اين امر كاملا طبيعي است ،چون شاعران از محيط اطراف خويش الهام مي گيرند و با شور و شوق زندگي زيست مي كنند .

اما كدام شاعر اساسا شور و شوق زندگي و شادابي و نشاط را از ساير شاعران در قرون گذشته تا حال  بيشتر داشته  ،شايد قدري پاسخگويي  به اين موضوع دشوار باشد، چون بايست اشعار و ابيات تمام شاعران مورد بررسي و رسيدگي دقيق قرار گيرد ، ضمنا معيار و ملاك شادابي و نشاط و شور وشوق زندگي با توجه به سلايق وعلايق بسيار متفاوت است، اما در نگاه نخست شاعراني چون مولانا ، سعدي ، منوچهري ،عنصري و.... نسبت به ساير شاعران روحيه شوق زندگي  و شوق  پرواز شاعرانه بيشتر داشتند. در بين شاعران  شايد بتوان با جرات گفت :  منوچهري دامغاني بيشتر با شور و نشاط زندگي  به وجد آمده ، و اشعاري با اين مضامين و مفاهيم  سروده .

قطعا هر شاعري كه بيشتر در وصف طبيعت و اوصاف زيبايي و اشعار با نشاط  سروده باشد، مد نظر همگان است  ، شايد هم علت شور و  شوق زندگي در منوچهري اين بوده كه چون خودش به سن كهولت ، سالخوردگي، بيماري ،فرسودگي ،خستگي جسمي و روحي،افسردگي، پژمردگي، حرمان نااميدي و بي نوايي  نرسيده ، لذا طبيعي است كه در اشعارش نسبت  به ساير شاعران شور وشوق بيشتري موج مي زند . البته براي شناخت روحيات هر  شاعر، بهتر است  زمان او رابخوبي شناخت و از وقايع  هم عصر شاعر و حوداث روزگار او مطلع شد ،لذا مي توان  از شعرش پي به افكار و اقوال و ابيات واشعار او برد .

منوچهري دامغاني شاعر قرن پنجم، در عصر غزنويان  وسلطان محمود غزنوي مي زيسته ، سبك شعرش سبك خراساني يا تركستاني است.  شاعران سبك خراساني  بسيار مشهور هستند، از جمله:  استاد فردوسي ،  رودكي ، انوري ، فرخي ،كسايي و... . منوچهري درسرايش قصيده ومسمط صاحب نظر است و اساسا سيطره خوبي به ادبيات پارسي و ريزه  كاريها و ظرافت هاي شعري داشته  و تصوير سازي او از طبيعت شاهكاري در شعر پارسي است. گذشته از آن ادبيات عرب  را بخوبي مي دانسته و در اشعارش از لغات عربي بهره گرفته، به  نجوم و طب نيز واقف بوده. در شعرش بسيار از صنايع ادبي استفاده نموده و زيور شعرش را بسيار آراسته و مهارت هاي شعري را به اوج كمال مطلوب در عصر خويش رسانده ونام بسياري از مشاهير وعلما وبزرگان هم عصر خويش را مي شناخته و  نيز نام محل ها ومكانها را مي دانسته ودر شعرش به مناسبت هاي مختلف شعر سروده.

شناخت بسيار خوبي به موسيقي زمان خود داشته ، و دستگاه هاي آن را مي شناخته ، اوزان بحر هاي شعر پارسي را  خوب درك مي كرده و حافظه  ودرك  بسيار قوي داشته و در تصوير سازي از مناظره طبيعت  الحق شاهكاري از هنر رنگ  و نور در شعرش ايجاد نموده ، او از طبيعت و صداي پرندگان وهواي خوش  و لطافت طبيعت و گرماي مطبوع و معتدل  و رقص شاخسار در وزش باد و تابش نور خورشيد شور وشوق زندگي در او بيشتر رشد يافته .

منوچهري دامغاني شاعرقرن پنجم

از آنجا كه منوچهري عاشق طبيعت و هواي خوش و مناظره زبياي طبيعت است از سردي،سرما  ،زمستان،اندوه ،گرفتاري، غم وغصه ، خشونت، تندي ،عتاب ، وسستي   بيزار است و  شايد هم بتوان گفت كه او مظهريت شعر پارسي را در شور وشوق زندگي و نشاط و اميد و انگيزه و شوق پرواز به جاودانه بودن داشته  و چون عمر حدود سي واندي سال داشته طراوت و تازگي در اشعارش نمايان است .

شايد  بتوان گفت  تنها  شاعري  كه نخستين بار به سبك خاصي  شيوه ايجاد نوعي فرهنگ لغت  و كلمات همرديف  را  در قالب شعر به سبك آن روز گار تدوين  نموده، منوچهري دامغاني باشد؛ چون او در  قالب اشعارش سعي كرده ، يك سري واژه گان بكارگيرد ، كه  همگي  داراي طيف ادبي خاص در معنا و مفهوم است. بدين گونه كه يك گروه از نام اشيا ،اجسام ،حيوانات ، پرندگان ، مكانها ، محلها ، مشاهير وغيره را درشعرش استخدام نموده وهنوز پس از قرن ها اين افراد واشيا واجسام و پرندگان مانند گذشته در خدمت شعر منوچهري دامغاني هستند و اين هنر بزرگ منوچهري است و  اين  يك  نو آوري  و خلاقيت ابداع  و ابتكار  در شيوه سرايش  شعر بوده.  قطعا  خيلي از او بعدها  تقليد نمودند. اما او  سرآمد گويندگان  شعر  در اين سبك و سياق  در ادبيات در آن عصر و روزگار بوده  است  لذا به سهولت مي توان به اختصاصا ت شعري منوچهري دامغاني واقف شد.

منوچهري سعي نموده اسامي  پرندگان ومرغان را در شعرش  وارد نمايد وبيشتر شعرش را به طبيعت ومناطره آن نزديك  نمايد  از جمله پرندگان :كبك ، طاووس ، شاهين ،باز، فاخته ،عندليب ،بلبل ،هدهد، شانه بسر ،تيهو،قمري،شارك ،بوقلمون ،بط و.....

كبك ناقوس زن وشارك سنتور زن است               فاخته ناي زن وبط شده طنبور زن

منوچهري دامغاني در گلستان طبعيت بسيار شيفته طبعيت ومناظره سر سبزه وخرمي شده و اشعارش را با بوي عطر گياهان طبيعي معطر نموده همانند گلهايي چون :سوسن ،ارغوان ، عبهر،سنبل ،بنفشه ،سنبل ،شقايق ،لاله نعماني ،

نرگس چودلبري است سرش همه چشم             سروچو معشوقه اي است تنش همه قد

منوچهري در خصوص حيوانات جنگل و ماهي ها ونهنگان دريا نيز ابياتي سروده بخصوص  در وصف اسب قصيده دارد كه نام حيوانات از قبيل موارد زير را در شعر بكار گرفت :

گاو ، مار ، مرغ ،  پلنگ،  نهنگ ، گرگ،  گورخر،  شير، اسب ،فيل ،و.......

گور ساق وشير زهره ، يوز تازو غرم تك                پيل گام وكرگ سينه ،رنگ تاز و كرگ پوي

منوچهري دامغاني در سراي پارچه فروشان گويي حضور داشته و پارچه هاي بس زبيا را دربه تن اشعارش نموده ه  و اشعارش را در پارچه هايي همانند حرير ،پرنا،دبيا، خز،آذين بسته

گلنار همچو درزي استاد پركشيد                        قواره حرير ز بيجاده گون حرير

نام شاعران معروف عرب در شعر منوچهري

قيس ، جرير ، ابو انواس

از اين قبيل شواهد ونمونه ها  در اكثر اشعار منوچهري دامغاني فراوان يافت ميشود.

 يكي از ابتكارات او سرايش شعر در قالب مسمط است كه در وصف  فصل خزان و پاييز را به بسيار زبيا به تصوير كشيده

خيزيد و خز آريد كه هنگام خزان است

باد خنك از جانب خوارزم وزان است

آن برگ رزان بين كه بر آن شاخ رزان است

گويي به مثل پيرهن رنگ رزان است

دهقان به تعجب سر انگشت گزان است

كاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

دهقان به سحرگاهان كز خانه بيايد

نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد

منبع : سايت تبيان

براي مشاهده اشعار منوچهري دامغاني كليك كنيد


زندان شب يلدا ( هوشنگ ابتهاج )

۳۰ بازديد
 

چند اين شب و خاموشي ؟ وقت است كه برخيزم
 وين آتش خندان را با صبح برانگيزم

گر سوختنم بايد افروختنم بايد
 اي عشق يزن در من كز شعله نپرهيزم

 صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد
تا خود به كجا آخر با خك در آميزم

چون كوه نشستم من با تاب و تب پنهان
 صد زلزله برخيزد آنگاه كه برخيزم

برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فرو ريزم

 چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آويزم

اي سايه ! سحر خيزان دلواپس خورشيدند
 زندان شب يلدا بگشايم و بگريزم


اشعار محمدعلي سپانلو

۳۵ بازديد

محمدعلي سپانلو

لينك ورود به اشعار محمدعلي سپانلو

محمد - علي - سپانلو - محمد علي - محمدعلي - محمد علي سپانلو - محمدعلي سپانلو - اشعار محمد علي سپانلو - اشعارمحمد علي سپانلو - اشعار محمدعلي سپانلو - اشعارمحمدعلي سپانلو - اشعار سپانلو - اشعارسپانلو - وبلاگ محمد علي سپانلو - وبلاگ محمدعلي سپانلو - وبلاگ سپانلو

لينك ورود به اشعار محمدعلي سپانلو