من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

فال

۳۰ بازديد

 

اي بي ستاره مرد

در دستھاي خالي و خشكت نگاه كن

اينجا كوير گمشده ي بي نشانه ايست

زهدان خاك او تھي از هر جوانه ايست

يك مو درين كوير به جاي علف نرست

يك قطراي عرق خبر از چشمااي نداد

وين مار پيچ پيچ كه جز زهر غم نريخت

خط حيات توست كه افسوس بر تو باد

اي بي ستاره مرد

در آسمان بخت سياهت نگاه كن

روزي اگر بھار دلت بي شكوفه بود

كنون غروب زندگيت بي ستاره باد

اي بي ستاره مرد

افسوس بر تو باد


بيم سيمرغ

۳۰ بازديد

 

سيمرغ قله هاي كبودم كه آفتاب

هر بامداد ، بوسه نشاند به بال من

سر پيش من به خاك نھد كوهسار پير

وز آسمان فرو نيايد خيال من

چون چتر بال ها بگشايم فراز كوه

گويي درختي از دل سنگ آورم برون

در سينه ي پرنده ي رنگين كوهسار

منقار تيز خويش فرو كنم به خون

در آسمان پاك ، نبيند كسي مرا

جز ريزتر ز خال سپيد ستاره اي

آن گونه مي پرم كه به چشم ستاره ها

گويي ز كوه مي گسلد سنگپاره اي

مغرورتر ز قله ي در ابر خفته ام

از پشت من نمي گذرد سيل بادها

نقش خجسته ايست به چشمان آسمان

سيماي من در آينه ي بامدادها

چون از فراز كوه نظر مي كنم به خاك

بال از هراس من نگشايد پرنده اي

اشك آورم به چشم تماشاگر حسود

تا شور كينه را ننشاند به خنده اي

اما درون سينه ي من بيم خفته ايست

كز اوج قله هاي غرور آردم به زير

يك روز ، روح كوه كه دلبسته ي من است

فرياد ميزند كه : مرو ! تير ، تير ، تير


ياد

۳۰ بازديد

 

تھي كن جام را اي ساقي مست

كه امشب ميل جام ديگرم نيست

مرا از سوز ساز و خنده ي مي

چه حاصل ؟ زانكه شوري در سرم نيست

خوش آن شبھا ، خوش آن شبھاي مستي

كه با او داشتم خوش داستانھا

شرابم شعله ميزد در دل جام

در آن مي سوخت عكس آسمانھا

خوش آن شبھا كه مست از ديدن او

هوايي در دلم بيدار مي شد

لبش چون جام سرخ از بوسه اي چند

لبالب مي شد و سرشار مي شد

چو از گيسوي او مي آمدم ياد

سرودي تازه برمي خاست از چنگ

به دستم تارهاي موي او بود

به چنگم ناله هاي اين دل تنگ

نگاه خنده آميزش در آن چشم

به لطف نوشخند صبح مي ماند

مرا گاهي به شوق از دست مي برد

مرا گاهي به ناز از خويش مي راند

سرودم بود و شور نغمه ام بود

كه چشمانش نويد زندگي داشت

در آن شبھاي ژرف پر ستاره

چو چشم بخت من تابندگي داشت

كنون او رفت و شور نغمه ام رفت

از آن آتش به جز خاكسترم نيست

تھي كن جام را اي ساقي مست

كه ديگر ، ميل جام ديگرم نيست


سرمه خورشيد

۳۰ بازديد

 

من مرغ كور جنگل شب بودم

باد غريب ، محرم رازم بود

چون بار شب به روي پرم مي ريخت

تنھا به خواب مرگ ، نيازم بود

هرگز ز لابلاي هزاران برگ

بر من نمي شكفت گل خورشيد

هرگز گلابدان بلور ماه

بر من گلاب نور نمي پاشيد

من مرغ كور جنگل شب بودم

برق ستارگان شب از من دور

در چشم من كه پرده ي ظلمت داشت

فانوس دست رهگذران ، بي نور

من مرغ كور جنگل شب بودم

در قلب من هميشه زمستان بود

رنگ خزان و سايه ي تابستان

در پيش چشم من همه يكسان بود

مي سوختم چو هيزم تر در خويش

دودم به چشم بي هنرم مي رفت

چون آتش غروب فرو مي مرد

تنھا ، سرم به زير پرم مي رفت

يك شب كه باد ، سم به زمين مي كوفت

و ز يال او شراره فرو مي ريخت

يك شب كه از خروش هزاران رعد

گويي كه سنگپاره فرو مي ريخت

از لابلاي توده ي تاريكي

دستي درون لانه ي من لغزيد

وز لرزه اي كه در تن من افتاد

بنياد آشيانه ي من لرزيد

يك دم ، فشار گرم سرانگشتش

چون شعله ، بال هاي مرا سوزاند

تا پنجه اش به روي تنم لغزيد

قلب من از تلاش تپيدن ماند

غافل كه در سپيده دم اين دست

خورشيد بود و گرمي آتش بود

با سرمه اي دو چشم مرا وا كرد

اين دست را خيال نوازش بود

زان پس . شبان تيره ي بي مھتاب

منقار غم به خاك نماليدم

چون نور آرزو به دلم تابيد

در آرزوي صبح ، نناليدم

اين دست گرم ، دست تو بود اي عشق

دست تو بود و آتش جاويدت

من مرغ كور جنگل شب بودم

بينا شدم به سرمه ي خورشيدت


مستي

۳۰ بازديد

 

هوا باراني و من مست و او مست

شراب سرخ شيرين در سبو مست

همه چشم سياهش سر به سر ناز

همه زلف درازش مو به مو مست


ناگفته

۳۵ بازديد

 

شعريست در دلم

شعري كه لفظ نيست ، هوس نيست و ناله نيست

شعري كه آتش است

شعري كه مي گدازد و مي سوزدم مدام

شعري كه كينه است و خروش است و انتقام

شعري كه آشنا ننمايد به هيچ گوش

شعري كه بستگي نپذيرد به هيچ نام

شعريست در دلم

شعري كه دوست دارم و نتوانمش سرود

مي خواهمش سرود و نمي خواهمش سرود

شعري كه چون نگاه ، نگنجد به قالبي

شعري كه چون سكوت ، فرومانده بر لبي

شعري كه شوق زندگي و بيم مردن است

شعري كه نعره است و نھيب است و شيون است

شعري كھچون غرور ، بلند است و سركش است

شعري كه آتش است

شعريست در دلم

شعري كه دوست دارم و نتوانمش سرود

شعري از آنچه هست

شعري از آنچه بود


بيگانه

۳۰ بازديد

 

اگر روزي كسي از من بپرسد

كه ديگر قصدت از اين زندگي چيست ؟

بدو گويم كه چون مي ترسم از مرگ

مرا راهي به غير از زندگي نيست

من آندم چشم بر دنيا گشودم

كه بار زندگي بر دوش من بود

چو بي دلخواه خويشم آفريدند

مرا كي چاره اي جز زيستن بود ؟

من اينجا ميھماني ناشناسم

كه با ناآشنايانم سخن نيست

بھر كس روي كردم ، ديدم آوخ

مرا از او خبر ، او را ز من نيست

حديثم را كسي نشنيد ، نشنيد

درونم را كسي نشناخت ،نشناخت

بر اين چنگي كه نام زندگي داشت

سرودم را كسي ننواخت ، ننواخت

برونم كي خبر داد از درونم

كه آن خاموش و اين آتشفشان بود

نقابي داشتم بر چھره ، آرام

كه در پشتش چه طوفان ها نھان بود

همه گفتند عيب از ديده ي تست

جھان را به چه مي بيني كه زيباست

ندانم راست است اين گفته يا نه

ولي دانم كه عيب از هستي ماست

چه سود از تابش اين ماه و خورشيد

كه چشمان مرا تابندگي نيست

جھان را گر نظاط زندگي هست

مرا ديگر نشاط زندگي نيست


آشنا

۳۱ بازديد

 

دختر بر آستانه ي در عاشقانه خواند

كاي آرزوي من

من فارغم ز خويش و تو آسوده از مني

با دوست ، دشمني

بس شامھا ستاره شمردم به نور ماه

تا اختر رميده ي بختم وفا كند

شور نگاه دوست در آن چشم دلفريب

چون باده سرگراني عيشم دوا كند

هر شب كه ماه مي نگرد از دريچه ها

جان مي دهد خيال ترا در برابرم

من شاد ازين اميد كه چون بگذري ز راه

شايد چو نور ماه ، فراز آيي از درم

هر ناله اي كه مي شكند در گلوي باد

آهنگ ناله هاي دلم در فراق تست

جون تابد از شكاف درم نور ماهتاب

گويم نگاه كيست كه در اشتياق تست

اي آرزوي من

اي مرد ناشناس

آگاه نيستم كه كجايي و كيستي

اما مرا به ديدن تو مژده مي دهند

وان مژده گويدم كه تويي يا تو نيستي

از من جدا مشو

چون زندگي به دست فراموشيم مده

يا از كنار من به خموشي گذر مكن

يا در نھان اميد هماغوشيم مده

دختر خموش ماند

مردي كه مي گذشت به سويش نگاه كرد

دختر به خنده گفت

اي مرد ناشناس تواني خبر دهي

زان آشنا كه هيچ نيامد به ديدنم ؟

آن مرد خنده كرد و شتابان جواب داد

آن آشنا منم


آخرين فريب

۳۳ بازديد

 

گر آخرين فريب تو ، اي زندگي ، نبود

اينك هزار بار ، رها كرده بودمت

زان پيشتر كه باز مرا سوي خود كشي

در پيش پاي مرگ فدا كرده بودمت

هر بار كز تو خواسته ام بر كنم اميد

آغوش گرم خويش برويم گشاده اي

دانسته ام كه هر چه كني جز فريب نيست

اما درين فريب ، فسونھا نھاده اي

در پشت پرده ، هيچ مداري جز اين فريب

ليكن هزار جامه بر اندام او كني

چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب كني و مرا رام او كني

روزي نقاب عشق به رخسار او نھي

تا نوري از اميد بتابد به خاطرم

روزي غرور شعر و هنر نام او كني

تا سر بر آفتاب بسايم كه شاعرم

در دام اين فريب ، بسي دير مانده ام

ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش

اي زندگي ، دريخ كه چون از تو بگسلم

در آخرين فريب تو جويم پناه خويش


دختر جام

۳۲ بازديد

 

همچون ونوس كز صدفي سر برون كشيد

دامن كشان ز جام شرابم برآمدي

يك لحظه چون حباب شراب آمدي به رقص

و آنگاه كف زنان به لب ساغر آمدي

آن شب ، اتاق من به مثل جام باده

نور چراغ من به مثل رنگ باده داشت

درهاي بسته چون دو لب ناگشوده بود

رخسار پرده آن همه چشم گشاده داشت

من همچو موجي آمدم و خواندمت به رقص

اما تو چون حباب ، سراپا شدي نگاه

چشمان نيم خفته ي تو چون صدف شكفت

اشكي در آن نشست ز انديشه ي گناه

گفتم : نگاه كن

اين در گشوده شد

اين در كه پلك چشم تو باشد ، گشوده شد

حرفم ز بيم پرده دري ناتمام ماند

مي ماند و جام ماند

در باز شد خموش و ، تو بي هيچ گفتگو

آرام و پر غرور ، به سويش روان شدي

چون يونسي كه در دل ماهي فروخزيد

بار دگر ، به جام شرابم نھان شدي

اينك تو رفته اي

افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود

افسوس ، با تو رفت

ديگر كسي نماند كه اندوه عشق او

دمساز من شود

ديگر كسي نماند كه ياد عزيز او

در اين سكوت سرد ، همآواز من شود

افسوس ، با تو رفت

افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود