سرمه خورشيد

مشاور شركت بيمه پارسيان

سرمه خورشيد

۳۱ بازديد

 

من مرغ كور جنگل شب بودم

باد غريب ، محرم رازم بود

چون بار شب به روي پرم مي ريخت

تنھا به خواب مرگ ، نيازم بود

هرگز ز لابلاي هزاران برگ

بر من نمي شكفت گل خورشيد

هرگز گلابدان بلور ماه

بر من گلاب نور نمي پاشيد

من مرغ كور جنگل شب بودم

برق ستارگان شب از من دور

در چشم من كه پرده ي ظلمت داشت

فانوس دست رهگذران ، بي نور

من مرغ كور جنگل شب بودم

در قلب من هميشه زمستان بود

رنگ خزان و سايه ي تابستان

در پيش چشم من همه يكسان بود

مي سوختم چو هيزم تر در خويش

دودم به چشم بي هنرم مي رفت

چون آتش غروب فرو مي مرد

تنھا ، سرم به زير پرم مي رفت

يك شب كه باد ، سم به زمين مي كوفت

و ز يال او شراره فرو مي ريخت

يك شب كه از خروش هزاران رعد

گويي كه سنگپاره فرو مي ريخت

از لابلاي توده ي تاريكي

دستي درون لانه ي من لغزيد

وز لرزه اي كه در تن من افتاد

بنياد آشيانه ي من لرزيد

يك دم ، فشار گرم سرانگشتش

چون شعله ، بال هاي مرا سوزاند

تا پنجه اش به روي تنم لغزيد

قلب من از تلاش تپيدن ماند

غافل كه در سپيده دم اين دست

خورشيد بود و گرمي آتش بود

با سرمه اي دو چشم مرا وا كرد

اين دست را خيال نوازش بود

زان پس . شبان تيره ي بي مھتاب

منقار غم به خاك نماليدم

چون نور آرزو به دلم تابيد

در آرزوي صبح ، نناليدم

اين دست گرم ، دست تو بود اي عشق

دست تو بود و آتش جاويدت

من مرغ كور جنگل شب بودم

بينا شدم به سرمه ي خورشيدت


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد