من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

زندگينامه نادر نادرپور

۳۰ بازديد

"براي جستجو در اشعار نادر نادرپور كليك كنيد"

نادر نادرپور

نادر نادرپور در 16 خرداد سال 1308 در تهران به دنيا آمد. او فرزند تقي ميرزا از نوادگان رضاقلي ميرزا ، فرزند ارشد نادرشاه افشار بود. نادرپور پس از به پايان رساندن دوره متوسطه در دبيرستان ايرانشهر تهران ، در سال ۱۳۲۸ براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت. در سال ۱۳۳۱ پس از دريافت ليسانس از دانشگاه سوربن پاريس در رشته زبان و ادبيات فرانسه به تهران بازگشت. وي از سال ۱۳۳۷ به مدت چند سال در وزارت فرهنگ و هنر در مسئوليت‌هاي مختلف به كار مشغول بود. نادرپور در سال ۱۳۴۶ در كنار تعدادي از روشنفكران و نويسندگان مشهور در تاسيس كانون نويسندگان ايران نقش داشت و به عنوان يكي از اعضاي اولين دوره هيات دبيران كانون انتخاب گرديد. نادرپور پس از انقلاب اسلامي ۱۳۵۷، به آمريكا رفت و تا پايان عمر در اين كشور به سر برد. وي سرانجام در روز جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس درگذشت.

  اشعار نادر نادرپور


زمين و زمان

۳۰ بازديد

 

جوي بزرگ دهكده ي زادگاه من

كز كوچه هاي خاكي و خاموش ميگذشت

آبي به روشنايي باران داشت

وز لابلاي توده ي انبوه خار و سنگ

خندان و نغمه خوان

سيري بسان باد بھاران داشت

در عمق آفتابي او : رنگ ريگھا

با طيفھاي نيلي و نارنجي و كبود

نقشي به دلربايي فرش آفريده بود

جوي بزرگ دهكده ي زادگاه من

در نور نقره فام سحرگھان

عكس كبوتران مھاجر را

از پشت شاخ و برگ سپيداران

بر سطح موجدار درخشانش

مانند طرح پارچه جان مي داد

در روزهاي تيره ي بي باران

تصوير گيسوان دست حنا بسته ي چنار

يا : عكس دام شيشه اي عنكبوت را

با قطره هاي شبنم شفاف صبحدم

بر بالھاي زبر و درخشنده ي مگس

در لابلاي سبزي انبوه شاخسار

بر لوح پاك خويش نشان مي داد

وان جاري زلال در آغوش تنگ او

همواره از دو سو

با پونه هاي وحشي و با ريشه هاي پير

آميزي مدام و ملايم داشت

در حفره هاي خاك فرو مي رفت

در لايه هاي سنگ نھان مي شد

وانگه دوباره سوي زمينھاي دوردست

آرام و بي شتاب روان مي شد

جوي بزرگ دهكده ي زادگاه من

پنداشتي كه جوي زمان بود

كز لابلاي خاطره هاي عزيز عمر

با رنگھاي نيلي و نارنجي و كبود

سنگين تر و غليظ تر از جوي انگبين

در گلشن بھشت

راهي به سوي وادي آينده مي گشود

كنون همان زلال كه آب است يا زمان

در جويھاي محكم سيماني

از سرزمين غربت ما : سالخوردگان

چون برق مي گريزد و چون باد مي رود

زيرا كه راه او

از لابلاي توده ي سنگ و گياه نيست

ميلش به هيچ خاطره در طول راه نيست

او ، پشت هيچ ريشه توقف نمي كند

يا پيش هيچ پونه نمي ماند

وز هيچ برگ مرده نمي ترسد

اينجا : زمان و خاطره بيگانه از همند

وز يكدگر بسان شب و روز مي رمند

آري، درين ديار

در غربتي به وسعت اندوه و انتظار

ما ، با زمان به سوي فنا كوچ مي كنيم

بي هيچ اشتياق

بي هيچ يادگار


بر آستان بھار

۲۹ بازديد

 

من آن درخت زمستاني ، بر آستان بھارانم

كه جز به طعنه نمي خندد ، شكوفه بر تن عريانم

 

ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت

مني كه در شب بي پايان ، گواه گريه ي بارانم

 

شكوه سبز بھاران را ، برين كرانه نخواهم ديد

كه رنگ زرد خزان دارد ، هميشه خاطر ويرانم

 

چنان ز خشم خداوندي ، سراي كودكي ام لرزيد

كه خاك خفته مبدل شد ، به گاهواره ي جنبانم

 

درين ديار غريب اي دل ، نشان ره از چه كسي پرسم ؟

كه همچو برگ زمين خورده ، اسير پنجه ي طوفانم

 

ميان نيك و بد ايام ، تفاوتي نتوانم يافت

كه روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم

 

نه آرزوي سفر دارد ، نه اشتياق خطر كردن ،

دلي كه مي تپد از وحشت ، در اندرون پريشانم

 

غلام همت خورشيدم ، كه چون دريچه فرو بندد

نه از هراس من انديشد ، نه از سياهي زندانم

 

كجاست باد سحرگاهان ، كه در صفاي پس از باران

كند به ياد تو ، اي ايران ! به بوي خاك تو مھمانم


رشته گسسته

۲۸ بازديد

 

خداي جھان سرخوش از آفرينش

مرا ارمغان كرد سازي يگانه

من آن ساز را بر دو زانو نشاندم

سرش را چو كودك فشردم به شانه

دو سيمي كه بر سينه اش بسته ديدم

دو رگ بود از مغز تا دل روانه

به سر پنج هام هر دو را آزمودم

وز آنھا به نوبت شنيدم ترانه

يكي ، ناله اي داشت پيوسته غمگين

يكي ديگرش ، نغمه اي شادمانه

يكي خوشتر از خواب در صبح مستي

يكي تلخ ، چون بوسه ي تازيانه

كه مھري بدو و بمھاي ناسازگارش

سرودي برانگيختم عاشقانه

سرودي نه اندوه ، يك سر ، نه شادي

سرودي كه از هر دو بودش نشانه

زهي نغمه ي من در آن روزگاران

خوشا نوجواني ، خوشا نوبھاران

شبي ، آسمان را بر افروخت برقي

چو رودي كه ويران كند بسترش را

چنان آتش افكند در آشيانم

كه باد فنا برد خاكسترش را

من آويختم ساز خود بر درختي

كه تا شعله ور ننگرم پيكرش را

نگاهي بدو كردم از پشت آتش

بدانسان كه دلداده اي دلبرش را

بر آن شاخه ي دور ، وارونه ديدم

سحرگاه ، اندام افسونگرش را

هراسان و گريان به سويش دويدم

به دست نوازش سپردم سرش را

دل آنگونه بستم به تار غم او

كه بگسيختم رشته ي ديگرش را

اگر بانگ خوش داشت سيم نخستش

مگر نيست تا بشنوم خوشترش را

كنون ، ساز من بانگ شادي ندارد

چو مرغي كه گم كرده باشد پرش را

به خود گويم اي مرد شوريده خاطر

ازين پس ، بزن زخمه بر سيم آخر


كسي هست در من

۳۲ بازديد

 

كسي هست پنھان و پوشيده در من

كه هر بامدادان و هر شامگاهان

به نفرين من مي گشايد زبان را

مرا قاتل روز و شب مي شمارد

وزين رو پس از مرگ خونين آن دو

به من با سر انگشت تھديد و تھمت

نشان مي دهد سرخي آسمان را

سرانجام در گوش من ميخروشد

كه اي ناجوانمرد حكم از كه داري ؟

كه در خاك و خون مي كشي اين و آن را

من از تھمتش غم ندارم ، ولي او

درون مرا زين سخن ميخراشد

كه اي پير ، اي پير خاكسترين مو

به ياد آور امروز ، در خاك مغرب

خردي خويش در خاوران را

تو بودي كه از كودكي تا كھولت

به قتل شب و روز ، بستي ميان را

تو از نسل اعراب صحرانشيني

كه در اوج تاريكي جاهليت

به خون مي سرشتند ريگ روان را

تن دختران را از آغوش مادر

به گور فنا مي سپردند يكسر

كه تا آن شكمباره ي بي ترحم

فروبندد از فرط لذت دهان را

من از خشم بر مي فروزم كه : بس كن

من از مرز و بومي كلام آفرينم

كه لحن مسيحايي شاعرانش

تن مرده را روح مي بخشد از نو

جوان مي كند پير افسرده جان را

صدا ، پاسخم مي دهد با درشتي

كه : گر اين چنين است ، اي مرد غافل

چرا سالھا زنده در گور كردي

شب و روز را ، اين دو طفل زمان را ؟

ور از جاهليت نشاني نبودت

چرا ، چون بيابان نوردان وحشي

به خاك سيه كوفتي روزها را

به خون سحر غسل دادي شبان را ؟

چرا در دل شوره زاران غربت

پياپي به گور بطالت سپردي

پس از كشتن نوبھاران خزان را ؟

من اين گفته ها را جوابي نگويم

مگر آنكه يك روز در پيش داور

ز دل بر زبان آوردم داستان را

بدو گويم : آري كسي هست در من

كه از وحشت تلخ در خاك خفتن

طلب مي كني هستي جاودان را

ولي چون بدين آرزو ره ندارد

به جاي يقين مي نشاند گمان را

مرا قاتلي سنگدل مي شمارد

كه جان شب و روز را مي ستانم

تو گويي كه در پشت اين كينه جويي

نھان مي كند وحشتي بيكران را

خدايا ! اگر نيكخواه منستي

مرا از كمند كلاهش رها كن

سپس ، ايمن از طعنه ي او

به من بازگردان اميد و امان را

وگر رفته را زنده در گور كردم

به حالم ببخشاي ، اما ازين پس

به من روح عيساي مريم عطا كن

كه عمري دگرباره بخشم جھان را


مينياتور

۳۰ بازديد

 

بر پرده هاي رنگي بھزاد نامدار

من ، نقش سالخورده ي خيام شاعرم

من ، در ميان بزم

دستي به جام باده و دستي به زلف يار

آواز را به زمزه آغاز مي كنم

تا ماه نو ، سرود خوش آرد به خاطرم

ميخوانم ، و صداي من از ژرفناي دل

هرگز به گوش مطرب و ساقي نميرسد

زيرا كه اين دو تن

چيزي به جز نقوش فريبنده نيستند

من نيز در نگاه كسان ، نقش ديگرم

من تكيه كرده ام به درختي كه هيچ گاه

از پشت او ، تصور ديدار آفتاب

در آستان صبح ميسر نبوده است

من خيره مانده ام به هلالي كه در سخن

ابروي يار بوده و چوگان شھريار

اما ، به چشم دل

در خرمن غروب چمنزار عمر من

چيزي به غير داس در گرو نبوده است

من ، در ميان بزم

چشم به چھره اي است كه نقش جمال او

از معجزات خامه ي صورتگر است و بس

جامي كه آفرين خود را خريده است

تصوير ماهرانه اي از ساغر است و بس

هرگز من آن كسي كه تو بيني ، نبوده ام

تصوير من ، نشانه ي تقدير ديگر است

ايا خدا ، دوباره مرا آفريده است ؟

يا عمر ديگر از پس مردن ميسر است ؟

عمر نخست من كه در انديشه ها گذشت

بر پرده ي نگارگران ، آشكار نيست

تصوير من كه اينه ي عمر دوم است

چيزي به جز تصور صورت نگار نيست

در اين جھان كوچك رنگين و كاغذين

من ، نقش سالخورده ي خيام شاعرم

آتش گرفته است افق در قفاي من

وز ساليان سوخته دودي است در سرم

پيرانه سر ، به ياد جواني ، ميان بزم

با چنگ زهره ، زمزمه آغاز ميكنم

اما گشوده نيست زبان سخنورم

وين آرزو مراست كه بعد از هزار سال

نقاش روزگار به رغم گذشته ها

آينده اي به كام دل من رقم زند

ليكن هراسناك از آنم كه آسمان

آيينه اي شكسته نھد در برابرم


همزاد پنھان

۳۱ بازديد

 

مردي كه راز آفرينش را

در تيشه ي خارا شكاف خود نھان مي ديد

مردي كه داوود پيمبر را پس از مردن

در مرمري بيجان حياتي جاودان بخشيد

مي گفت : اي ياران

تنديسھا در سنگ پنھانند

من ، لايه هاي زائد بي شكل مرمر را

با ضربه هاي تيشه ام ، از گرد هر تنديس

بر خاك ميريزم كه تا او را عيان سازم

آري ، من تنديسگر جانانه ميكوشم

تا پرده از آن پيكر پنھان براندازم

زيرا كه در چشمت خيال من

تنديسھا از پشت مرمرها نمايانند

كنون كه من الفاظ آن پير توان را

در خاطر خود باز مي يابم

پيكر تراش ديگري را نيز ميبينم

كز آسمان با ضربه هاي تيشه ي جادو

ذرات اندام مرا بر خاك مي ريزد

تا آن هيولاي كريه استخواني را

از ژرفناي من برون آرد

وان را بسان شاهكاري كوچك و گمنام

در گوشه اي از كارگاه خويش بگذارد

چھره پرداز هراس انگيز

مانند آن پيكر تراش پير ، ميگويد

اي آدميزادان ! شما را در تن خاكي

دشمن به جاي دوست ، پنھان است

من ، لايه هاي زايد اندامتان را دور ميريزم

تا دشمن پنھان ، عيان گردد

او ، از نخستين لحظه ي هستي

همزاد انسان است


خطبه ي زمستاني

۳۰ بازديد

 

اي آتشي كه شعله كشان از درون شب

برخاستي به رقص

اما بدل به سنگ شدي در سحرگھان

اي يادگار خشم فروخورده ي زمين

در روزگار گسترش ظلم آسمان

اي معني غرور

نقطه ي طلوع و غروب حماسه ها

اي كوه پر شكوه اساطير باستان

اي خانه ي قباد

اي آشيان سنگي سيمرغ سرنوشت

اي سرزمين كودكي زال پھلوان

اي قله ي شگرف

گور بي نشانه ي جمشيد تيره روز

اي صخره ي عقوبت ضحاك تيره جان

اي كوه ، اي تھمتن ، اي جنگجوي پير

اي آنكه خود به چاه برادر فرو شدي

اما كلاه سروري خسروانه را

در لحظه ي سقوط

از تنگناي چاه رساندي به كھكشان

اي قله ي سپيد در آفاق كودكي

چون كله قند سيمين در كاغذ كبود

اي كوه نوظھور در اوهام شاعري

چون ميخ غول پيكر بر خيمه ي زمان

من در شبي كه زنجره ها نيز خفته اند

تنھاترين صداي جھانم كه هيچ گاه

از هيچ سو ، به هيچ صدايي نميرسم

من در سكوت يخ زده ي اين شب سياه

تنھاترين صدايم و تنھاترين كسم

تنھاتر از خدا

در كار آفرينش مستانه ي جھان

تنھاتر از صداي دعاي ستاره ها

در امتداد دست درختان بي زبان

تنھاتر از سرود سحرگاهي نسيم

در شھر خفتگان

هان ، اي ستيغ دور

آيا بر آستان بھاري كه مي رسد

تنھاترين صداي جھان را سكوت تو

كان انعكاس تواند داد ؟

آيا صداي گمشده ي من نفس زنان

راهي به ارتفاع تو خواهد برد ؟

آيا دهان سرد تو را ، لحن گرم من

آتشفشان تازه تواند كرد ؟

آه اي خموش پاك

اي چھره ي عبوس زمستاني

اي شير خشمگين

آيا من از دريچه ي اين غربت شگفت

بار دگر برآمدن آفتاب را

از گرده ي فراخ تو خواهم ديد ؟

آيا تو را دوباره توانم ديد ؟


شعر انگور

۲۹ بازديد

 

چه مي گوييد ؟

كجا شھد است اين آبي كه در هر دانه ي شيرين انگور است ؟

كجا شھد است ؟ اين اشك

اشك باغبان پير رنجور است

كه شبھا راه پيموده

همه شب تا سحر بيدار بوده

تاكھا را آب داده

پشت را چون چفته هاي مو دو تا كرده

دل هر دانه را از اشك چشمان نور خشيده

تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده

چه مي گوييد ؟

كجا شھد است اين آبي كه در هر دانه ي شيرين انگور است ؟

كجا شھد است ؟ اين خون است

خون باغبان پير رنجور است

چنين آسان مگيريدش

چنين آسان منوشيدش

شما هم اي خريداران شعر من

اگر در دانه هاي نازك لفظم

و يا در خوشه هاي روشن شعرم

شراب و شھد مي بينيد ، غير از اشك و خونم نيست

كجا شھد است ؟ اين اشك است ، اين خون است

شرابش از كجا خوانيد ؟ اين مستي نه آن مستي است

شما از خون من مستيد

از خوني كه مي نوشيد

از خون دلم مستيد

مرا هر لفظ ، فريادي است كز دل ميكشم بيرون

مرا هر شعر دريايي است

دريايي است لبريز از شراب خون

كجا شھد است اين اشكي كه در هر دانه ي لفظ است ؟

كجا شھد است اين خوني كه در هر خوشه ي شعر است ؟

چنين آسان ميفشاريد بر هر دانه ي لبھا را و بر خوشه دندان را ؟

مرا اين كاسه ي خون است

مرا اين ساغر اشك است

چنين آسان مگيريدش

چنين آسان منوشيدش


دزد آتش

۳۱ بازديد

 

پاي به زنجير بسته زخمي پيرم

كاين همه درد مرا اميد دوا نيست

مرهم زخمم كه چون شكاف درخت است

جز مس جوشان آفتاب خدا نيست

نشتر خونريز خارهاي پر از زهر

مي تركاند حباب زخم تنم را

خاك به خون تشنه از دهانه ي اين زخم

مي مكد آهسته شيره ي بدنم را

كركس پيري كه آفتابش خوانند

بيضه ي چشم مرا شكسته به منقار

پنجه فروبرده ام به سينه ي هر سنگ

ناخن تيزم شكسته در تن هر خار

مانده به كتفم نشاني از خط زنجير

چون به شن تر ، شياري از تن ماري

تا به زمين پاشد آسمان نمك نور

بركشد از رخم شانه هام ، دماري

من مگر آن دزد آتشم كه سرانجام

خشم خدايان مرا به شعله ي خود سوخت

بر سر اين صخره ي شكسته ي تقدير

چارستونم به چارميخ بلا دوخت

بر دل من آرزوي مرگ ، حرام است

گرچه به جز مرگ ، چاره ي دگرم نيست

بر سرم اي سرنوشت ! كركس پيري است

طعمه ي او غير پاره ي جگرم نيست

موم تنم در آفتاب بسوزان

مغز سرم را به كركسان هوا ده

آب دو چشم مرا بر آتش دل ريز

خاك وجود مرا به باده فنا ده