بر پرده هاي رنگي بھزاد نامدار
من ، نقش سالخورده ي خيام شاعرم
من ، در ميان بزم
دستي به جام باده و دستي به زلف يار
آواز را به زمزه آغاز مي كنم
تا ماه نو ، سرود خوش آرد به خاطرم
ميخوانم ، و صداي من از ژرفناي دل
هرگز به گوش مطرب و ساقي نميرسد
زيرا كه اين دو تن
چيزي به جز نقوش فريبنده نيستند
من نيز در نگاه كسان ، نقش ديگرم
من تكيه كرده ام به درختي كه هيچ گاه
از پشت او ، تصور ديدار آفتاب
در آستان صبح ميسر نبوده است
من خيره مانده ام به هلالي كه در سخن
ابروي يار بوده و چوگان شھريار
اما ، به چشم دل
در خرمن غروب چمنزار عمر من
چيزي به غير داس در گرو نبوده است
من ، در ميان بزم
چشم به چھره اي است كه نقش جمال او
از معجزات خامه ي صورتگر است و بس
جامي كه آفرين خود را خريده است
تصوير ماهرانه اي از ساغر است و بس
هرگز من آن كسي كه تو بيني ، نبوده ام
تصوير من ، نشانه ي تقدير ديگر است
ايا خدا ، دوباره مرا آفريده است ؟
يا عمر ديگر از پس مردن ميسر است ؟
عمر نخست من كه در انديشه ها گذشت
بر پرده ي نگارگران ، آشكار نيست
تصوير من كه اينه ي عمر دوم است
چيزي به جز تصور صورت نگار نيست
در اين جھان كوچك رنگين و كاغذين
من ، نقش سالخورده ي خيام شاعرم
آتش گرفته است افق در قفاي من
وز ساليان سوخته دودي است در سرم
پيرانه سر ، به ياد جواني ، ميان بزم
با چنگ زهره ، زمزمه آغاز ميكنم
اما گشوده نيست زبان سخنورم
وين آرزو مراست كه بعد از هزار سال
نقاش روزگار به رغم گذشته ها
آينده اي به كام دل من رقم زند
ليكن هراسناك از آنم كه آسمان
آيينه اي شكسته نھد در برابرم