دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۰ بازديد
من آن درخت زمستاني ، بر آستان بھارانم
كه جز به طعنه نمي خندد ، شكوفه بر تن عريانم
ز نوشخند سحرگاهان ، خبر چگونه توانم داشت
مني كه در شب بي پايان ، گواه گريه ي بارانم
شكوه سبز بھاران را ، برين كرانه نخواهم ديد
كه رنگ زرد خزان دارد ، هميشه خاطر ويرانم
چنان ز خشم خداوندي ، سراي كودكي ام لرزيد
كه خاك خفته مبدل شد ، به گاهواره ي جنبانم
درين ديار غريب اي دل ، نشان ره از چه كسي پرسم ؟
كه همچو برگ زمين خورده ، اسير پنجه ي طوفانم
ميان نيك و بد ايام ، تفاوتي نتوانم يافت
كه روز من به شبم ماند ، بھار من به زمستانم
نه آرزوي سفر دارد ، نه اشتياق خطر كردن ،
دلي كه مي تپد از وحشت ، در اندرون پريشانم
غلام همت خورشيدم ، كه چون دريچه فرو بندد
نه از هراس من انديشد ، نه از سياهي زندانم
كجاست باد سحرگاهان ، كه در صفاي پس از باران
كند به ياد تو ، اي ايران
! به بوي خاك تو مھمانم