كنون كه راز كبودي ز پرده هاي غروب
گرفته تنگ ترم از پيامك شه گو
به تك سبز تو ، چونان عَشقّه مي پيچم
كه عطر باده ي نابيم در خيال سبو.
كنون كه راز كبودي ز پرده هاي غروب
گرفته تنگ ترم از پيامك شه گو
به تك سبز تو ، چونان عَشقّه مي پيچم
كه عطر باده ي نابيم در خيال سبو.
شكفته باغ اناران به سايه روشن ِ صبح
لبت به بارش باران چه قطره ها كه نمود
هواي ساحل ِ بحرين و عِقد ِ مرواريد
نفس نفس ز ِ تَك باد فرز مي باريد .
اي دست
اي مخمل نسيم
اي بازگشته از سفر بيكرانگي :
- از سرزمين پاك گياهان مهرزي -
ايكاش
گرده هاي محبت را
در ذهن سبز گونه ي من ، بارور كني .
ايكاش ،
مي گشوديم آرام
ايكاش
جمله هاي تنم را
آهنگ عاشقانه مي دادي
آنگاه
آن عاشقانه را
از بر مي خواندي
ايكاش
با من مي ماندي
روزي هزار بار
من را به نام مي خواندي
ايكاش ...
او ، هر چه بود با عطش خويش
گام مرا
تا انتهاي خاطره ي سنگ :
- جمع بزرگ هسته و گردش -
مي برد .
و در بُعد منظومه هاي ذهنم
با هسته ،
ذره ،
گردش ،
پيوند مي خورد .
و من
تا خويش را در آينه ي سنگ
با فرصتي به پهنه ي يك فصل ، بنگرم
او :
- سيال آن عطش -
در زير پوستم
مدّ مديد شد .
از ارتفاع شيري شبگير
رفتم ، تا دره هاي شام
و درعبور ، زاويه ي باز روز و شب
پشت حصار هستي
خميازه هاي ممتد خورشيد را ،
اندازه مي گرفت .
همواره گام من
با شيب تند شب ، زاويه اي قائم مي سازد
و ذهن را ،
در جست و جوي هستي
تا انتهاي خاطره ي سنگ ، مي بَرَد .
تا مرگ
تا كمال رهايي
بايد گذشت
از سرزمين آينه و سنگ .
به سر انگشت تو مي انديشم ، وقتي
باغ ها را به تماشاي شكوه آتش ، مي خوانَد
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
مي شكوفاند
آن دم كه ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن مي آموزد.
چشم من مي شنود
غنچه هايي كه بر اين پرده ، شكوفايي را ، مي خوانَد
مي تواني تو و من مي دانم
با سرانگشت ظريف
آنچه در من جاري است :
- خون آهنگين را -
بنوازي با عشق .
مي تواني تو و من مي دانم
مي تواني كه به من دوستي دستت را هديه كني.
آسمان شهر ما ، از صبح مي باريد .
خيابان ، زير نور نقره صدها چراغ ،
آن شب
تن بيمار را با روغن باران ، جلا مي داد .
در آن خلوت ، صداي پاي ما بود و صفير باد .
و تنها چتر سرخ او ، دم بدرود
لب ما را به كار بوسه با هم ديد .
اي سرزمين پاك
با اولين شكوفه ي هر سال ،
در دشت چشم هاي تو ، بيدار مي شود
باغ پر از شكوفه ي انديشه هاي من .
در دشت چشم هاي تو - اين دشت هاي سبز -
هر باغ شعر من
پيغام بخش جلوه ي روزان بهتريست .
هر غنچه ،
هر شكوفه ،
هر ساقه ي جوان ،
دنياي ديگريست .
اي سرزمين پاك
من با پرندگان خوش آواي باغ شعر
در دشت چشم هاي تو ، سرشار هستي ام .
من با اميد روشن اين باغ پر سرود
در خويش زنده ام .
دشت جوان چشم تو ، سبز و شكفته باد .
تو
از شكوه خيمه ليلا مي آيي
تا در حريق واحه ي عاشق
گامي به درد بسپاري .
بر خارها رطوبت پاي برهنه است
از بركه هاي باديه پيغام مي برد .
زنگ كدام قافله در بانگ پاي توست
كاين بي شكيب
درد سياه را
همچون حضور دوست
در استخوان خسته ي خود ، بار مي دهد .
تكرار كن
تكرار كن مرا
تا شعر من رها شود از تنگناي ناي .
آواي تو بشارت آزاديست .
و
لالايي بلند مژگانت
پلك مرا
تا بي گزند رخوت شبگير مي برد .
تا
فصل بزرگ ديدن و ماندن
از مشرق حضور تو برتابد
تكرار مي كنم :
نام تو را .
تو
از شكوه خيمه ليلا مي آيي.
بانوي من شكوه غريبت شكفته باد .
گويم ؛
او را به خود فشارم ، بي تاب .
گويم ؛
لب بر لبش گذارم ، پر شور .
ترسم ؛
از دست من ، چو دود گريزد .
ترسم ؛
دندان او ، چو برف شود آب .
او
بر آن كرانه بود
بانگم پلي شد و تا او رفت
او
بر اين كرانه بود .
آب گلين
بر پايه هاي سنگي پل شعر مي نوشت :
« اين قصه را نهايت خود بي نهايتي است
آيا دو امتداد موازي
حتي
در خوابهاي هند سگي مي رسد به هم ؟»
تنها نه او
كه
صدها
هزارها
بر لب سوال
در جست و جوي پاسخ « آيا؟ »
از پل گذشته اند .
شعر روان رود
راز آشناي پاسخ « آيا ؟ » ست
اما
با عابران پل
ره - بارهاي كهنه و سنگين ادعاست .
شعر روان رود .
بر خيل عابران نگشوده است
يك گوشه از نهفته ي « آيا ؟ »
تاريخ مرگ پل
بر پايه هاي سنگي حك است .
رود بزرگ
آن را سروده است .
تاريخ مرگ پل
شايد نهايتي است
بر مرزهاي هندسه بي نهايتي .