دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۴۷ ۳۱ بازديد
به سر انگشت تو مي انديشم ، وقتي
باغ ها را به تماشاي شكوه آتش ، مي خوانَد
و سرانگشت تو
ابهام اشارت را
مي شكوفاند
آن دم كه ، به سنگ
حشمت خواندن و گفتن مي آموزد.
چشم من مي شنود
غنچه هايي كه بر اين پرده ، شكوفايي را ، مي خوانَد
مي تواني تو و من مي دانم
با سرانگشت ظريف
آنچه در من جاري است :
- خون آهنگين را -
بنوازي با عشق .
مي تواني تو و من مي دانم
مي تواني كه به من دوستي دستت را هديه كني.