شدم از لطف خداوند كريم
سالها ساقي ميخانه مقيم
زهد را تا كه به زندان كردم
روز و شب خدمت رندان كردم
ساخت با آتش مي آب و گلم
خاست تا احرق قلبي ز دلم
ناگهان عابدي از راه رسيد
عيش را آفت جانكاه رسيد
گفت با من كه بيا در مسجد
شك مكن هست خدا در مسجد
كرد دل وسوسه اش را باور
سوي محراب شدم راهسپر
زهد ورزي به ريا كارم شد
ذوق كردم كه خدا يارم شد
طي شد از بهر نيازعرضي
شب و روزم به نماز عرضي
سالها بود مرا يار و نديم
نه خداوند كه شيطان رجيم
من ز تكبير تكبر جويان
او هنيا و مرييا گويان
هيچ داني كه دراين بيع وشرا
آخر كار چه شد بهره مرا؟
توبه از باده چو كردم بمرور
كرد سجاده مرا مست غرور