مثل آهو دويده ام آرام
جنگل وحشي نگاهت را
با همه گرگ هاي دور و برت
گم نكردم هنوز راهت را
زير و رو كرد تار و پودم را
عشق با يك نگاه كوچولو
سرنوشتم چقدر غمگين بود
مثل «ماهي سياه كوچولو»
دست در دست هاي تو انگار
لحظه هايم قشنگ تر مي شد
پشت اين دست ها نمي ديدم
قفسي را كه تنگ تر مي شد
من براي تو شعر مي خواندم
تو برام از «فروغ» مي گفتي
چشم هايت چه مهربان بودند
لحظه اي كه دروغ مي گفتي
عطر موهاي رنگ خورده ي تو
گونه ام را انارتر مي كرد
اين تو بودي ، فقط تو بودي ، تو
كه مرا بيقرارتر مي كرد
مثل «صادق هدايت» افكارم
با تو نزديك به جنون مي شد
آنچه مي آمد از دلم بيرون
بيشتر از «سه قطره خون» مي شد
زندگي ، عشق ، طعم خوشبختي
ديگر از اين حروف مي ترسم
مثل سرباز تازه وارد از
قلعه هاي مخوف مي ترسم
روبرويم چقدر تاريك است
پل پشت سرم شكسته شده
من همان جوجه اردك زشتم
كه از اين حس و حال خسته شده
مثل سيگارلاي انگشتت
پشت هم دود مي شدم در خود
من به آينده فكر مي كردم
گرچه نابود مي شدم در خود
دفترم شعر خودكشي مي كرد
و تو هر روز لحظه هايم را
زنگ مي خوردي و نمي فهميد
گوش هايت تن صدايم را
نقطه چيني كه آخر خط را...
نهيليسمي كه داشت مي بردم
و تو هرگز مرا نفهميدي
من هميشه برات مي مردم
كاش هرگز تو را نمي ديدم
كاش هرگز تو را نمي ديدم
كاش هرگز تو را نمي ديدم
كاش هرگز ... چه دير فهميدم
زندگي پرت مي شود از من
سيل خون باشتاب مي آيد
«تازه آباد رشت غوغايي ست
باز بوي گلاب مي آيد»...