علمدار

مشاور شركت بيمه پارسيان

علمدار

۳۰ بازديد

 

ماه گيسوي پريشان بلندي دارد
نخورد چشم ولي زلف كمندي دارد

يك بني هاشم اگر عاشق روي مه اوست
راه مي افتد و صد قافله دل همره اوست

دل اين ماه اسير لب خورشيد شده
بيشتر از همه غرق تب خورشيد شده

آب آن روز دل ماه مرا شاد نكرد
«ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد»

ماه آن روز دل شعله ورش را برداشت
سينه ي سوخته و چشم ترش را برداشت

بارهفتاد دو دلباخته بر دوشش بود
زير سنگيني دنيا كمرش را برداشت

راه افتاد كسي كه دل دريا را برد
عشق ، اين توشه ي راه سفرش را برداشت

ترك تشنگي سرخ عطش بر تن خاك
كوه شمشير غرور پدرش را برداشت

آب در دست هبل بود ولي ابراهيم
آمد از راه دوباره تبرش را برداشت

نكند اين غزل تشنه به آخر نرسد
نكند آب به لب هاي برادر نرسد

شعر هر لحظه كه از وصف تو كم مي آورد
ماه يك جفت كبوتر به حرم مي آورد

حرم آب و دوتا دست كبوتر مانند
اين دو تا دست كه هر درد مرا درمانند

دست ، اين دست كه از شانه جدا خواهد شد
دو كبوتر كه در اين بيت رها خواهد شد

...دشت وا مي كند آغوش براي دستت
همه ي زندگي من به فداي دستت

دست مي افتد و او مشك به دندان دارد
كيست اين رود كه هفتادودو جريان دارد

آتشي مي گذرد از دل طوفان بي دست
كيست اين تشنه لب مشك به دندان ، بي دست

...هيچكس مثل تو اين قدر وفادار نشد
هيچكس بعد تو بي دست علمدار نشد


تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد