من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

با وجود هر چه داشتم حسرتي هميشه با من است

۳۰ بازديد

 

با وجود هر چه داشتم حسرتي هميشه با من است

مي‌كشد حسادتم به او؛ مادرم كه مطلقاً زن است


ظرف‌ها هنوز مانده‌اند من هنوز بيت دومم

جاي چايِ دم نكرده‌ام آب گرم توي كلمن است


همسرم صبورتر شده مثل تكه‌اي فلز در آب

در مرام شعرهاي تر، ضربِ جمله‌ها مطنطن است


نفرتِ شديد از پياز، بي‌سالاد كرده سفره را

طعمِ اين خوراكِ حاضري با صداي من مزيّن است


لذتِ زني به نام شعر تا به ازدواج‌ِمان كشاند

من وَ همسرم در اين ميان قصدمان شريك بودن است


گوش‌ها بسته، دهان‌ها بازند، كر شدم بس كه شنيدم از هيچ

۳۱ بازديد

 

گوش‌ها بسته، دهان‌ها بازند، كر شدم بس كه شنيدم از هيچ
با دو تا چشم خودم سر كردم جز بدي هيچ نديدم از هيچ

شادي‌ام ظاهر و پنهان شده غم، روحِ من بيشتر از تن شده كم
همه در همهمه، من در همه‌ام، به همين هيچ رسيدم از هيچ

آرزويي كه ندارم در سر، از اميدي به اميدي ديگر
خطّ گمراهيِ من دايره شد تا سرِ هيچ دويدم از هيچ

ـ گرچه در دست كسي فال تو نيست حال من بهتر از احوال تو نيست
مريم! اين شعر مگر مال تو نيست؟ ـ آي بس كن كه بريدم از... هيچ

خدا به آي خودش درد را صدا كرده‌ست

۲۹ بازديد

 

خدا به آي خودش درد را صدا كرده‌ست
كه درد مي‌كند از بس خدا خدا كرده‌ست

به او بگو چه بگويم كه درد را ببَرد
درِ دعاي مرا هم به درد وا كرده‌ست

چنان در آتش دردم كه از ازل انگار
دو دست خونيِ شيطان مرا دعا كرده‌ست

به خنده گفت كه « اِقْرأ وَ ربُّكَ الأَكْرَم »
و پيش از آنكه بخوانم مرا دوا كرده‌ست


به استعانتِ شلاق و كتف‌هاي كبود

۲۸ بازديد

 

به استعانتِ شلاق و كتف‌هاي كبود

رفيقِ خسته، دهان را به اعتراف گشود:


زوالِ عقلِ معاشم به گشنگيم كشاند

كه سال‌هاست به رونق رسيده اَست ركود


شكنجه! حرف بزن، بازجوي ويژه كجاست؟

كه ناله را برساند به دستگاه شنود


نه از تو و نه از او، از خودم فقط گفتم

مطالبي‌ست خصوصي، كنارِ نورِ عمود


از اسم رمز تو... تا شستشوي مغزيِ من

دو نقطه بود كه آن‌شب دو چشمِ من شده بود


به نام ناميِ امروز؛ روز رستاخيز

كه از نسوجِ كفن‌ها نه تار مانده نه پود


دو چشم بسته‌ي من واقعيتي ديده‌ست

كه هيچ ربط ندارد به اشتباهِ شهود


بد خلقيِ مادر بزرگم كه... روانش شاد

۳۲ بازديد

 

بد خلقيِ مادر بزرگم كه... روانش شاد
شايد غريزي بود مثل داد در بيداد

بين معلّم‌ها فقط خيّام مي‌دانست
جايي ندارد هيچ در مجموعه‌ي اعداد

جام جهان‌بين قطره‌اشكي بود از چشمم
تاريخ حقّم بود وقتي اتّفاق افتاد

در درس دستور زبان از ماضي مطلق
آنقدر ترسيدم كه گفتم هرچه بادا باد

از اوّلين انشا فقط يك جمله يادم هست:
بابا اگر نان داد تاوان هم فراوان داد


با دوربين چيزي نمي‌ديدم، پس كارِ نزديكانِ من بوده‌ست

۲۹ بازديد

 

با دوربين چيزي نمي‌ديدم، پس كارِ نزديكانِ من بوده‌ست
هر اتفاقِ تازه افتاده، از پيش از اين‌ها، ظاهراً، بوده‌ست

چشمانِ عينك را در آوردم، تا حظ كنم از ضعفِ بينايي
هرچند حتا كور هم مي‌ديد تصويرِ در آيينه، زن بوده‌ست

تاريك‌خانه، جاي امني بود، تا ناگهان يك صفحه ظاهر شد
معلوم شد عكاس، پنهاني، فكرِ فقط مطرح شدن بوده‌ست

رگ‌هاي من از پوست بيرون زد، تا شرح حالِ مردنم باشد
اين پاره پاره دردِ روزافزون، تقصيرِ درز پيرهن بوده‌ست

مردم هميشه فكر مي‌كردند من از خودم مي‌گويم اما تو
يك بار ديگر دوره كن، شايد، منظورِ من از من، وطن بوده‌ست


شب و روز با هم كجا جنگ دارند

۲۹ بازديد

 

شب و روز با هم كجا جنگ دارند

كه پشتِ همند و دلي تنگ دارند


يكي تَنگِ ماه و يكي تَنگِ خورشيد

مداري كه فرسنگْ فرسنگ، دارند


به عريانيِ پيرهن‌هاي باران

كه هم‌قدرِ رنگين‌كمان رنگ دارند؛


به دريا كه از رود جاري‌ست سوگند

اگر جوششي هست از سنگ دارند


طبيعت! كجاي تو جاي كساني‌ست

كه با باد هم قصد نيرنگ دارند


كه هر شاخه شلاق خواهد شد آخر

تمام درختان، از اين، ننگ دارند


شايد رسيده‌اي به حسابِ برابران

۳۰ بازديد

 

شايد رسيده‌اي به حسابِ برابران
اما هنوز مانده گناهانِ ديگران

كركس كه هيچ، بر سر تقسيم ارزني
تغيير مي‌كنند تمام كبوتران

هم رشك مي‌بريم به آنان كه قانعند
هم غبطه مي‌خوريم به قدر توانگران

ما با كدام جنبه‌ي جرأت، دلِ تو را
تشبيه مي‌كنيم به درياي بيكران

دايم شهيد مي‌شوي از بس كه زنده‌اي
دنيا اگرچه پر شده از مرگ‌باوران

مادر! به آن بهشت كه در سرنوشت توست
اين‌جا جهنم است به دنيا نَياوران!


به جز شكستن و بستن چه مانده از باور؟

۳۰ بازديد

 

به جز شكستن و بستن چه مانده از باور؟
بخوان پريدنِ افتاده را، منم؛ دفتر:

كبوتري كه به تمرينِ نقشِ روشنفكر
دو بال سوخته‌اش ماند زير خاكستر

كدام دست به آتش كشيد باران را
كه روي صحنه نديديم جز تماشاگر

چه افتخارِ كثيفي‌ست اين‌كه چركِ غرور
تو را بزرگ كند در جهانِ بي‌داور

چقدر حوصله‌ي گريه كردنت جدّي‌ست؟
كه خنده را بگذارم به فرصتي ديگر


پُك مي‌زند مردي كه ديوارش سياه است

۳۰ بازديد

 

پُك مي‌زند مردي كه ديوارش سياه است
هفت‌آسمان از دود سيگارش سياه است

من قبر پنهانم كه دارد مي‌سرايد
قبر همان مردي كه ديوارش سياه است

رنگش نكن ميلي به آرايش ندارد
او زنده‌اش تار است و مردارش سياه است

خون‌گريه مي‌ريزد به حال زار انسان
خون نيز در چشم عزادارش سياه است

پايان دنيا نقطه‌اي كور است بي‌نور
مي‌داند او از بس كه پندارش سياه است

شيطان عجب مردي‌ست بر تن شعله دارد
آتش كمش سرخ است و بسيارش سياه است

دنيا فرو مي‌ريزد از يك ضربِ انگشت
هرقدر رنگي باشد آوارش سياه است