من تلاش ميكنم پس هستم

مشاور شركت بيمه پارسيان

هر جوجه كه قافيه بلد نيست!

۳۵ بازديد

 

خوب است غزل،

"سپيد بد نيست"

قولي است اگر چه مستند نيست!

آخر چه "سفيدكار" باشد

كش غير سياه در سبد نيست؟

گويند كه وزن حبس معني ست

صد حيف كه حبس شان ابد نيست!

با يوسف وقت مانده دربند

بهتر ز گسسته ديو و دد نيست؟

شرمنده‌ام از سپيد گفتن

-هر چند كه قالب است و بد نيست-

زيرا كه سپيد مي‌‌نويسد

هر جوجه كه قافيه بلد نيست!


گلو مي ‌داند و آواز مي ‌داند صبوري را

۲۹ بازديد

 

گلو مي ‌داند و آواز مي ‌داند صبوري را

چه خوش مي‌ خواند اين نزديك‌دل،اندوهِ دوري را

به داوودي‌ترين الحان، صدا سرگرم اعجاز است

كه تا مرهم گذارد واژه‌ واژه،زخم كوري را

صدا بر هم زده بازار منبر را و مُفتي را

گشوده ديده مكتبخانه‌ علم حضوري را

غم پنهان شادي را چه خوش مي‌خواند اين مطرب

چه كس آموخته آيين عرفان، اين چگوري را

چرا شبكورها تن مي‌ زنند از تابش بانگش

مگر نو كرده است آهنگ مرغان سحوري را

كمند افكنده با هر رشته،گيسويش به هر سويي

كه مي‌ لرزاند از شوق اسارت‌، ‌پاي حوري را

چنان زنده است چشمانش كه مي‌ ترسم براندازد

به مرگي اين چنين پاكيزه‌،‌رسم مرده‌شوري را


گفتنش سخت است

۲۹ بازديد

 

دلم رازي است بي‌اندازه رسوا

گفتنش سخت است

چنان طوفان

كه جز در گوش دريا

گفتنش سخت است

نه از بن‌بست طبعم نيست

اخلاق غزل اين است

تماشايش دل‌انگيز است اما

گفتنش سخت است


مشتاقم از شب تا سحر، گيسوي ياري را

۲۹ بازديد

 

مشتاقم از شب تا سحر، گيسوي ياري را

كوهي كه حسرت دارد آبي، آبشاري را

چشمان من از گريه بسيار خشكيدند

مگذار در حسرت، چنين چشم‌انتظاري را

شايد محبت چارة سرسختي‌ام باشد

جز مِه چه مي‌پوشاند آيا كوهساري را؟

باري هزار و يك‌ زمستان بي تو بي تاب است

بي روي تو گم كرده هستي نوبهاري را

يك گوشه چشمت، حاصل عمر نظربازي است

كي چشم مغروري به پايان برده كاري را؟


بخت است اگر پرنده بميرد

۲۹ بازديد

 

بخت است اگر پرنده بميرد، سخت است اگر كه سنگ بماند

سنگي است دل سپرده ي باران، تا در كدام گوشه بخواند

درمانده، درشكسته به راهي، با ميخ نعل رهگذران خاك

روزي فتاده از سر كوهي، حاشا كه باز شعله فشاند

حاشا كه باز بر سر قله، باشد فرودگاه عقابان

حاشا كه باز خسته عقابي، بالي به دوش او بتكاند

سنگي است مانده بر كف بازار، شايد كه عاشقي رسد از راه

برداردش به گريه ببوسد، برقبر دلبري بنشاند

گاهي كه سنگ، سنگ ترازوست، بقال خبره ، خيره سوداست

خوش داردش سبك تر و كم تر ، تا هيچ ، هر قدر بتواند

سنگ است و سخت عاشق درياست ، ژرفاي آن سكوت شناور

يا اينكه بر كناره ساحل خود را رفيق موج بداند

با موج گام رهگذران سنگ، هر بار مي جهد به خيالي

بادا كه ماجراي جليلي او را به نازكي بشكاند


تو از تنهايي من، غربت‌ من، خوب آگاهي

۲۹ بازديد

 

تو از تنهايي من، غربت‌ من، خوب آگاهي!

كه ‌تو هم‌خانه‌اي با جان بي‌تابم، تو همراهي

به غير از حُسن روزافزونت آيا هيچ درمان هست؟

وجودم را كه دارد چون فراقت درد جان‌‌كاهي

تو كوهي‌ شعله‌اي! اي طورتر از سينة موسي!

چه خواهد كرد شور جلوه‌گاهت با پركاهي؟

دهانت بوسه را تعليم جمع دلربايان داد

چرا پس قسمت اين بي‌بضاعت نيست جز آهي؟

به دنبال تو در بازار، دل چون باد حيران است

خريدي و نبردي، نازنين‌ِ من! چه مي‌خواهي؟

در اين بازار اگر سودي است با درويش خرسند است

قناعت كرده‌ام با عشق ماه صاحب‌ جاهي!

هلا اي بدر كامل! رخصتي تا شعله‌ور گردم

هلالي ديده‌اي از چهرة داغم به هر ماهي

پر از پروانه‌هاي زنده‌ام يا صبح باغستان!

به گل‌هاي تو مشتاقند اين پروانه‌ها گاهي


بوق

۳۲ بازديد

 

ميان غصه هر روزه‌ دو تا نان، بوق!

وَ ترس وُ رد شدنِ از خطوط با آن بوق!

دوباره فكر و خيالات جور واجورش

دوباره گيج‌شدن در شب خيابان، بوق!

چه كار مي‌كني آخر؟! تو ـ يك زن تنها ـ

- و اين جماعت آدم‌نماي انسان بوق!

دوباره تب كه كند كودك تو مي‌بيني

هزار جور دعا، بي‌دوا و درمان بوق!

و باز آخر ماه و اجاره‌خانه و فُحش

و هرچه هم كه بگويي كه رحم! وجدان! بوق!

و خانواده‌ي چه؟! شوهري كه تزريقي است

پدر كه مرده و مادر كه رفته زندان، بوق!

كشيد روسري‌اش را عقب، جلوتر رفت

و فكر كرد به روز عذاب و ايمان، بوق!

و بعد برّه شد و رام شد و قرباني

به برق خنده‌ يك گرگ پشت فرمان، بوق!


باغي‌ست پر شكوفه خيال من

۳۰ بازديد

 

باغي‌ست پر شكوفه خيال من، گر گوشه گوشه خار نمي‌گويد

با او هزار خوشه پرستو هست، هر چند از بهار نمي‌گويد

بر شاخه‌ها بسان بسا حقه، آبستنان بيضه ماران‌اند

روح هزار‌ْبلبلم اين‌گونه است، كزخنده انار نمي‌گويد

با ساقه‌ساقه‌ساقه من ماران، پيچيده‌اند گرم به اغواها

اينسان بساط خاطرم آشفته‌ست، گر نغز و آبدار نمي‌گويد

هر چند از هواي جنون دورم، روزي پري زده خردم آنجا

چشمي كه پاك باخته باشد هيچ غير از نگاه يار نمي‌گويد

هر سطر ردپاي يتيمي نو، هر بيت خانه‌اي دگر از كوفه

منصوري از قبيل غزل هرگز هذيان فراز دار نمي‌گويد

هر واژه تا بريده سري بر ني، هر قطعه تا حكايت عاشوراست

تا با حسين غرقه اين خونم، شعرم جز انتظار نمي‌گويد

تاريخ مهربان‌تَرَك است از من، با او مدام حوصله گفتن

دردا كه اوستاد اجل هرگز يك درس را دوبار نمي‌گويد

البته هر كه هوش نمي‌دارد، تا گفتگوي حشر به خود غرق است

زيرا به گوش مردم سنگ از عشق، جز شعر و ذوالفقار نمي‌گويد

مختلف

۳۰ بازديد

 

اي جانِ جانِ جانِ جهان‌هاي مختلف!

ايمان عاشقانه‌ي جان‌هاي مختلف!

روحِ سلام در تنِ هستي كه زنده‌اي

همواره در نُسوج زبان‌هاي مختلف

رؤياي دلنواز صدف‌هاي ساحلي،

درياي مهربانِ كران‌هاي مختلف

تنها به آبروي تو آرام مانده است

آتش‌فشاني فوران‌هاي مختلف

ما مانده‌ايم چون رمه‌هايي رها شده

در گرگ و ميشِ ذهنِ شبان‌هاي مختلف

دارد يقينِ چوبي‌مان تيغ مي‌خورد

در آتش هجومِ گمان‌هاي مختلف

آقا! در‌آ به عرصه‌ي هَيجاي ‌روزگار

ما را بگير از هيجان‌هاي مختلف


مانديم

۳۰ بازديد

 

سبو افتاد‌، او افتاد‌، ما مانديم، وامانديم

روان شد خون او بر ريگ صحرا‌، رفت‌، جا مانديم

فرو رفتيم تا گردن به سوداي سرابي دور

به بوي گندم ري‌، در تنور كربلا مانديم

رها بر نيزه تن‌هايمان‌، بيهوده پوسيديم

به مرگي اين چنين از كاروان نيزه‌ها مانديم

سبو او بود، سقا بود‌، دستي شعله‌ور بر موج

گِلي ناپخته و بي‌ دست و پا ما، زير پا مانديم

گلو‌يش را بريدند و بيابان محشر از ما بود

كه چون خاري سمج در ديدگان مرتضي مانديم

هميشه عصر عاشوراست‌، او پر بسته‌، ما هستيم

دريغا ديده‌اي روشن كه وا بيند كجا مانديم