دوشنبه ۱۲ اسفند ۹۸ | ۱۹:۵۳ ۳۳ بازديد
ميان غصه هر روزه دو تا نان، بوق!
وَ ترس وُ رد شدنِ از خطوط با آن بوق!
دوباره فكر و خيالات جور واجورش
دوباره گيجشدن در شب خيابان، بوق!
چه كار ميكني آخر؟! تو ـ يك زن تنها ـ
- و اين جماعت آدمنماي انسان بوق!
دوباره تب كه كند كودك تو ميبيني
هزار جور دعا، بيدوا و درمان بوق!
و باز آخر ماه و اجارهخانه و فُحش
و هرچه هم كه بگويي كه رحم! وجدان! بوق!
و خانوادهي چه؟! شوهري كه تزريقي است
پدر كه مرده و مادر كه رفته زندان، بوق!
كشيد روسرياش را عقب، جلوتر رفت
و فكر كرد به روز عذاب و ايمان، بوق!
و بعد برّه شد و رام شد و قرباني
به برق خنده يك گرگ پشت فرمان، بوق!